ماجراهای طولانی خونه گرفتن....!!

سلام و صبح پنجشنبه تون بخیر و شادی دوستاییییییی گلم...

اول از همه من یه معذرت خواهی بدهکارم به همه تون...

ببخشید که این چند روز غیب شده بودم...فشارو دغدغه ی خونه گرفتن...بعدشم که دو سر سرکار نرفتن میثم و بعدشم که من رفتم خونه ی مامانم و ...

همه ی اینا دست به دست هم داد که اصلا زمان خالی برای این که بشینم با حوصله کامنتارو تایید کنم و پست بنویسم باقی نمونه.

منم ک پست از هول هولکی نوشتن بیزارم و دوس دارم سر حوصله تو خونه ی خودمون در سکوت کامل بشینم و با جزییات فراموون تایپ کنم.

خلاصه که اینطور...میدونم که منو میبخشین و از دستم ناراحت نیستین.

آخخخخ که چقدر حرف داشتم این چند روزه...چقدر اتفاقات افتاد و از همین الان میدونم که این پستم طولانی خواهد شد.

پس آبمیوه ای چایی قهوه ای خوراکیی چیزی اگر میخواین آماده کنین ...خخخخخ.

ساعت نه و ربع صبحه...همین الان کامنتارو جواب دادم و اومدم سراغ پست نوشتن.

امروز چهلم پسرعمه م بود.دیروز بابام بهم زنگ گفت میای؟که گفتم نمیدونم بذار بهت خبر میدم...

راستش برای دیدن فامیل هم که شده دوس داشتم برم و دیداری تازه بشه...

دیگه به میثم زنگ زدم و ماجرای جهلم رو گفتم که گفت نمیخواد بری و خسته میشی و ...

منم دیدم اینجوری میشه دیگه دودل شدم...

راستش از طرفیم با این وضع بی خوابی این چند روز و گرما و اینا خودمم توانشو نداشتم که برم...

خدا رحمت کنه پسرعمه مو...هنوز یادش که میوفتم حالم گرفته میشه...از این که چه ساده رفت و ...

خلاصه که دیگه آخرشب به بابام زنگ زدم و گفتم نمیام.

میثمم تعجب کرد از اینکه نرفتم...گفت اگر میخوای بری بروها...بعدا گردن من نندازی که تو گفتی نرو  ...گفتم نه نمیندازم.

خلاصه که اینطور....

از طرفیم دیروز شوهرعمه ی میثمم به خاطر تومور مغزی فوت شد...خمین زندگی میکنن.

و از این جهت امروز صبح مامان بابای میثم دوباره راهی خمین شدن که برن برای مراسم خاکسپاری.

نمیدونم علیرضا رفته باهاشون یا نه...قراره امروز بیاد خونه ی ما یا نه...درجریان نیستم.حالا حتما تا عصری میثم بهم خبر میده.

راستش تا دیشب حالم خوب بود و بعد از چند روز استرس کشیدن بالاخره ریلکس و آروم بودم...

تا این که من خونه ی مامانم بودم و میثم قرار بود شام بیان اونجا...

که دیگه زنگ زد و گفت آوا صاحبخونه اومده ...من دیرتر میام.گفتم باشه.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید تا ساعت یازده و نیم که میثم رسید.

حسابی هم کلافه و شاکی بود...

حالا که ما رفتیم جایی خونه قولنامه کردیم صاحبخونه ی احمق و بی شعورمون میگه من الان هیفده ملیون شمارو ندارم بدم...!!!!

ینی ببینین بی شعوری تا چه حددددد...

خودش هی فشار میاورد که تا آخر این ماه حتما خالی کنین خونه رو ....من خونه مو لازم دارم و ...

حالا که ما خونه گرفتیم دیشب من من کنان برگشته به میثم گفته هفت هشت ملیون دارم و باید بقیه شو جور کنم...

میثمم بهش گفته من خونه قولنامه کردم دیگه خودت میدونی برو جور کن...

خلاصه از دیشب که اینارو شنیدم بازم اعصاب و روانم به هم ریخته...

با خودم میگم انگار استرس خونه قرار نیست مارو ول کنه.انگار باید همش یه چیزی باشه که حالمونو بگیره....

خدا میدونه کار ما با این صاحبخونه ی بی شعور و بی مسولیت به کجا قراره بکشه...

چقدر با ذوق و شوق روز اسباب کشیمون رو تعیین کرده بودیم...قرار بود جمعه ی هفته ی آینده ینی بیست و هشتم تیرماه اسباب بکشیم و بریم خونه ی جدید....

اما خب با این حرفای دیروز صاحبخونه الان فعلا همه چیز رفته رو هوا...

تا پولمونو کامل نده که نمیتونیم پاشیم و خونه رو تحویلش بدیم...در نتیجه اون ورم نمیتونیم خونه رو تحویل بگیریم...

من یکی که انقدر به این مسائل فکر کردم و حرص خوردم مخم پوکید دیگه...

همش با خودم میگم ینی میشه چشمامو روی هم بذارم و ببینم یهویی ده پونزده روز گذشته؟؟

ما اسباب کشی کردیم و رفتیم خونه ی جدید...خونه رو چیدیم و من دیگه دغدغه ای ندارم...برای خودم ولو شدم رو مبل و دارم کتاب میخونم؟؟؟ینی میشه واقعا؟؟؟

با این که یک ملیون تومن دادیم و قولنامه ی خونه ی جدید رو هم نوشتیم اما من بازم میترسم...

با این که صاحبخونه ی جدیدمون آدم خوبی به نظر میرسید و از ما هم خوشش اومد و گفت خونه برای شما...

اما بازم میترسم این صاحبخونه ی لعنتی انقدر پول دادنو کش بده که اون ور خونه از دستمون بره.

هرچند میثم از این بابت دلداریم میده و میگه نگران نباش....حل میشه....

میدونم که خود میثمم به اندازه ی کافی استرس این قضیه رو داره برای همین نمیخوام با آیه ی یاس خوندنم بیشتر عذابش بدم...

خب کار دیگه ای نمیتونیم بکنیم جز این که منتظر بمونیم و از خدا بخوایم که یه جوری پول صاحبخونه جور یشه و بیاره پولمونو بده و ما هم تخلیه کنیم خونه شو...

فقط این وسط تنها چیزی که یکمی دلگرمم میکنه اینه که صاحبخونه مون اون ور قراردادش تموم شده و باید تا آخر این ماه خونه شو تخلیه کنه...

خب در نتیجه باید بیاد اینجا دیگه...

پس باید هرجوری که هست پول مارو جور کنه که بتونه بیاد...

توکلم به خداست....امیدم به خداست...همونطوری که تا الان هوامو داشت و نذاشت اون چیزی ک نمیخوام بشه...

امیدوارم این بارم صاحبخونه بی دردسر و به موقع پولمونو بده و بریم...

خدا میدونه که چقدر ذوق داشتم زودتر بریم خونه ی جدید...

اما خب از دیشب تاحالا که میثم ماجرارو گفته ذوقم کور شده باز....بلاتکلیفی خیلی حس و حال گندیه....

اصلا کاش میشد همه ی مستاجرا خونه دار بشن...مستاجربودن واقعا سخته...

این که سر سال آدم همش تنش بلرزه که الان صاحبخونه جوابش میکنه یا میگه بشینین...این که چقدر پول رهم اضافه میکنه چقدر اجاره ...

همه ی اینا استرسیه که به مستاجرا وارد میشه...

با این گرونیا و قیمت های بالا هم که...

واقعا خدا خودش کمک کنه.هم به ما هم به بقیه ی مستاجرا.

دوست جونام میدونم که این چند وقته خیلی بهتون گفتم دعا کنین و ...میدونم که شمام دیگه خسته شدین از دست من.

اما لطفا با دل مهربونتون برامون دعا کنین که سر این قضیه به مشکل نخوریم..بی دردسر پولمونو بگیریم و بریم...

که حداقل اگر خدا بخواد منم دوماه بافی مونده ی تابستونو یه نفس راحت بکشم....یکمی آرامش بگیرم...

خب از این حرفا بگذریم بریم سراغ تعریفی جات از شنبه به بعد...

یه فلش بک بزنیم به عقب...سعی میکنم تاجایی که ممکنه و یادم میاد اتفاقاتو با جزییات بنویسم...

شنبه بعد از نوشتن پستم گرفتم خوابیدم...چقدرم خوابم میومد و خسته بودم...

دیگه بعد از ظهر که بیدار شدم ناهار خوردم خونه رو یه جاروی حسابی و طولانی کشیدم چون واقعا کثیف و پر از آشغال شده بود.

راستشو بخواین ته دلم منتظر بودم که میثم از سرکار بیاد بریم دنبال خونه بگردیم....

زودتر برنجمو دم کردم و آماده کردم.مایه ی کباب تابه ای رو هم آماده کردم کف تابه و گذاشتم تو یخچال که هروقت از بیرون برگشتیم سریع آماده ش کنم...

ساعت حول و حوش ساعت شش و نیم اینطورا بود که میثم زنگ زد...

منم خوش خیال فکر کردم میخوایم بریم دنبال خونه.خخخ.

گفت آوا من باید امشب حتما موهامو بزنم....از طرفیم مامان میگه شب یه سر بریم خونه ی دایی نجات اینا...برای عیادت.

دایی نجات همون دایی میثمه که خونه شون نزدیک ماست...همین چند روز پیش سکته ی مغزی کرد و ...خب وقت نشده بود بریم دیدنش...

راستشو بخواین میثم که اینو گفت خیلی لجم گرفت...از این که خونه واجب تره یا آرایشگاه رفتن؟؟؟
اما از طرفیم نمیشد دیدن دایی نجات نریم...بالاخره میثم خواهرزاده شه ...

خلاصه میثم گفت دارم میام خونه....بکشم و بریم...

اوووف بازم مواد.ای لعنت به این مواد که اینجوری تو خونه مون موندگار شده ...

خلاصه میثم ساعت هفت و نیم اینطورا بود که رسید...منم نمیخواستم اخم و تخم کنم و شبمونو خراب کنم.

دیگه میدونستم باید اون روز قید دنبال خونه رو رفتن رو بزنم...

از طرفی دیگه واقعا از خونسردی میثم کلافه شده بودم...شب میخواستم باهاش صحبت کنم که بذاره از فرداش ینی یکشنبه با مامانم برم دنبال خونه و یه جارو پیدا کنیم...

خلاصه تو این فاصله که میثم مواد بکشه و آماده بشه منم سریع یه دوش گرفتم و حاضر شدم.یه آرایش ملایم کردم شالمو اتو کردم مانتوی سبز مهمونیمو آماده کردم و دیگه نشستم رو مبل تا میثمم کارش تموم شه....

ساعت یک ربع به نه اینطورا بود که از در خونه زدیم بیرون...تا اینجای قضیه مشکلی نبود و خوب و خوش بودیم...

داشتیم میرفتیم دنبال مامان میثم و علیرضا...

توی راه فردیس میثم یهویی شروع کرد به غر زدن و داد و بیداد کردن!!

که آره ..من میخوام صفادشت خونه بگیرم امسال.تو مگه زن من نیستی؟؟باید هرجا من میرم بیای و ..

خلاصه هی گفت و گفت و گفت..

منم خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم که دعوامون نشه...دوس نداشتم درست موقعی که داریم میریم دنبال مامان میثم دعوامون شه و اونم بفهمه و راه دخالت باز بشه...

خلاصه که خودمو خیلی کنترل کردم که از اون جوابای کوبنده م ندم و نگم که من اصلا صفادشت بیا نیستم کلا...

گفتم باشه میثم جان...الان آروم باش...شب رفتیم خونه صحبت میکنیم حالا...

خلاصه ...ررفتیم مامان میثم و علیرضا رو هم سوار کردیم و پیش به سوی خونه ی دایی نجات اینا...

رفتیم اونجا پسر دایی نجات هم اونجا بود.همونی که با خانومش خونه شون صفادشته!!

دیگه یه یکساعتی اونجا بودیم..

طفلکی دایی میثم چقدر لاغر شده بود...چقدر شکسته شده بود..

فعلا یک طرف بدنش هم حس نداره و دست و پاشو نمیتونه تکون بده...حرف زدنم یکمی سخت شده...

خلاصه که حالم خیلی گرفته شد...خدا شفاش بده...

هنوز نیم ساعت نبود نشسته بودیم که سری مهمون اومد...گویا مهمونا پسرعمه ی مامان میثم محسوب میشدن و خب منو تاحالا ندیده بودن...

دیگه این که چون من کنار علیرضا نشسته بودم و با هم حرف میزدیم باز منو جای زن علیرضا اشتباه گرفتن!!!

عاقا من خیلی خجالت میکشم این جور مواقع....این بار چندمه که این اتفاق میوفته...

نمیدونم واقعا چه فکری در مورد علیرضا میکنن؟بچه خیلی سنش کمه که هنوز...

دیگه مامان میثم سریع گفت آوا زن پسربزرگمه و ...

خلاصه یه نیم ساعت دیگه هم نشستیم و میثمم یهویی برگشت به پسرداییش علی گفت صفادشت قیمتا چنده؟؟؟

دیگه بحث صفادشت باز شد و من داشت خون خونمو میخورد انقدر که کلافه بودم...

در آخرم که موقع خداحافظی میثم به علی گفت برای ما فکر یه واحد باش و اگر مورد خوبی بود بهم خبر بده و ...

هی من زیر لب میگفتم خدایا بهم آرامش بده...خدایا کمکم کن بتونم خودمو کنترل کنم...

دیگه برگشتی تا فردیس هم که علیرضا رانندگی کرد...رفتیم مامانشو علیرضارو رسوندیم خونه و خودمونم پیش به سوی خونه...

دیگه وقت هم نشد میثم بره آرایشگاه موهاشو بزنه.چون کدوم آرایشگاه ساعت یازده و نیم شب هست؟

بعدشم این که میثم این بار آرایشگاهشو انتخاب کرده بود و میخواست بره پیش آقا ماشاالله ...!که خب اونم اون ساعت مغازه ش بسته بود...

همین باعث شد که جرقه ای بشه که میثم نخواد یکشنبه سرکار بره...

دیگه نمیدونم شنبه شب چه جوری گذشت...

برگشتیم خونه و من سریع دست به کار شدم کباب تابه ای رو آماده کردم و شام خوردیم..

درحین شام خوردن به میثم گفتم که من صفادشت نمیتونم بیام...اونجا راه دانشگاهم دور میشه...بهش گفتم حتی خودتم به داییت دور میشی و صبحا چه جوری میخوای بیای هر روز هر روز؟

خلاصه براش کلی دلیل و برهان منطقی آوردم...

میثمم در آخر گفت خب وقتی خونه پیدا نشه با پولمون چیکار باید بکنیم؟؟؟

که منم گفتم خب ما که هنوز نگشتیم درست و حسابی.شاید پیدا شد...خداروچه دیدی؟

که میثم گفت باشه تا آخر این هفته مارلیکو میگردیم اگر پیدا نشد میریم صفادشت خوبه؟؟؟منم برای این که آروم بشه گفتم باشه.

این از شنبه مون که اینطوری گذشت...

یکشنبه صبح من زیاد حرف میثمو جدی نگرفته بودم که نمیخواد بره سرکار...

پاشدم ساعت شش و نیم بیدارش کردم....که پاشد گفت چرا بیدارم کردی و نمیرم سرکار...

دیشبش یه مورد خونه تو دیوار دیده بودم که نوشته بود پنجاه متری.طبقه ی پنجم.سی و دو ملیون رهن کامل!!!

خب درسته طبقه ش خیلی بالا بود اما قیمتش مناسب بود.دقیقا کوچه ی پشتی خودمون بود.

خب من به میثم گفته بودم که بذاره فردا صبحش ینی یکشنبه با مامانم برمم این موردو ببینم...

یکشنبه صبح که میثمو بیدار کردم گفت امروز نمیرم سرکار که هم بریم خونه ببینیم و هم برم آرایشگاه موهامو بزنم...

دیگه به داییشم پیام داد و گفت نمیام امروزو و گرفتیم خوابیدیم تا ساعت ده.

ساعت ده دیگه بیدار شدیم...

چند تا مورد جدید تو دیوار گذاشته بودن...

من همون موقع تو تلگرام شماره شونو برای مامانم میفرستادم که مامانم زنگ بزنه پرس و جو کنه...

ساعت یازده و نیم اینطورا بود که میثم زنگ زد به شماره ی این خونه طبقه پنجمیه که اگر هست بریم ببینیم.طرف بنگاهی بود خونه هم تخله بود گفت الان بازدید نداریم و عصری ساعت شش به بعد بیاین!

یه مورد دیگه هم تو دیوار پیدا کردم که اجاره ش بالا بود نوشته بود سی ملیون رهم با ششصد اجاره اما فوق العاده تمیز و لوکس.

دیگه اینو هم دادم مامانم زنگ زد که اونم گفت برای بازدید ساعت شش به بعد بیاین...

خلاصه این شد دوتا مورد که باید میرفتیم میدیدم...

هرچند من دلم با این خونه طبقه پنجمیه بود بیشتر.چون قیمتش خیلی مناسب بود و دیگه بابت اجاره حرف خور نمیشدم...

دیگه روزو که بیدار بودیم...ساعت دو اینطورا بود که با میثم حاضر شدیم و رفتیم بیرون.

میثم میخواست مواد بخره رفتیم خریدیم و بعدش گفت حالا چیکار کنیم که گفتم بریم ناهار بخوریم...هردومون حسابی گرسنه مون بود.

خلاصه رفتیم ساندویچی....دوتا جیزبرگر سفارش دادیم و تا اون دوتا حاضر بشه دوتام سمبوسه خریدیم و خوردیم.خخخخ زن و شوهر پر خوری هستیم ما...

خلاصه ساندوچیمونم خوردیم و ساعت چهار و نیم اینطورا بود که برگشتیم خونه که یه استرراحتی بکنیم و شش و نیم دوباره بریم بیرون دنبال خونه و شب هم که میثم بره آرایشگاه.

دیگه تو این فاصله من یه دوش گرفتم و یکمی ولو شدم رو مبل..

بعدشم که هی ثانیه شماری میکردم زودتر عصری بشه و بریم خونه هارو ببینیم...

از ساعت شش من هی به خودم پیچیدم و هی به میثم گفتم بریم بریم تا این که ساعت هفت بالاخره حاضر شد و از خونه زدیم بیرون.

اول رفتیم بنگاه این خونه طبقه پنجمیه رو ببینیم...

یکی رو باهامون فرستاد که بازدید کنیم...

نگم براتون که چقدر پله داشت این خونه....تفریبا مثل یه برج بود.اصلا طبقه ی پنجم نبود که....خیلی بیشتر بود....

بعد نکته ی عجیبش این بود که آسانسور نداشت...

ینی جاشو گذاشته بودنا...اما نامردا موتورشو نخریده بودن و اصلا خود آسانسورو نصب نکرده بودن تو این ساختمون!!!

خلاصه دقیقا مردیم تا این همه پله رو بریم بالا و برسیم به واحد مورد نظر...

خب اون لحظه من بدبخت از ترس صفادشت رفتن هر خونه ای میدیدم میگفتم همین خونه و همینو بگیریم...

اون واحدی هم دیدیم واقعا کثیف نبود..اما زیاد جالب هم نبود...

مثلا این که اتاق خوابش موکت بود...آشپزخونه شم کابینت درست حسابی نداشت با این که ام دی اف بود اما کلا دوتا دونه در بود!خب معلومه که هیچی توش جا نمیشه دیگه...

خلاصه میثم که خوشش نیومد اما من نظر خاصی نداشتم در موردش...

قرار شد که تا شب خبر بدیم بهشون...

وقتی نشستیم تو ماشین میثم گفت نظرت چیه؟؟؟که من گفتم خوب بود!!!

میثم گفت واقعا این خوب بود؟؟؟؟؟مخت سرجاشه آوا؟؟؟؟؟

گفتم خب واقعا بد نبود...به جز مشکل پله ها و طبقه ش مشکل دیگه ای که نداشت....

میثمم برگشت گفت آوا من یا همینجا خونه ی خوب میگیرم یا میرم صفادشت!!

منم برای این که الکی باب کل کل باز نشه چیزی نگفتم و حرکت کردیم...

زنگ زدیم به خونه دومیه که پیدا کرده بودم.همون که اجازه ش ششصد بود و نوشته بود خیلی تمیزه...اونم تخلیه بود..گفت همین الان میتونین بیاین ببینین.

خود صاحبخونه اون لحظه تو خونه بود..

دیگه اینطوری شد که ما هم رفتیم سمت اون خونه..

این خونه ای که میگم تو کوچه ی پروانه بود...ینی بهترین کوچه ی مارلیک.جای شیک و یه جورایی بالاشهر مارلیک محسوب میشد.

خب من تاحالا تو اون کوچه ها نرفته بودم چون از خونه ی ما فاصله داشت...

اما همین که رسیدیم اون کوجه من دلم خواست...بسکه کوچه ش خوب بود..پهن و پردرخت...خونه های تمیز و مرتب...

تو دلم گفتم آی خدا چی میشد پول داشتیم و همین خونه رو میگرفتیم...

خلاصه درو برامون باز کرد و رفتیم بالا.این خونه طبقه ی چهارم بود اما پله هاش زیاد آزاردهنده نبود...پارکینگ و انباری هم داشت.

خلاصه رسیدیم بالا و در خونه که بازشد دل جفتمون آب شد...

بسکه این خونه تمیز و مرتب بود همه چیزش...و البته خوش نقشه...

هم من و هم میثم خوشمون اومده از خونه...نگم براتون که چه حموم دستشویی شیکی داشت.چه آشپزخونه ای...با دوتا اتاق خواب رو به کوچه و دلباز و نورگیر...

خلاصه که هم من هم میثم خوشمون اومده بود.

اما خب من به گرفتنش اصلا فکر هم نمیکردم چون میدونستم ششصدتومن اجاره برای ما خیلی زیاده و نمیتونیم..

اما میثم که حسابی چشمش گرفته بود شروع کرد به صحبت کردن با صاحبخونه ما دو نفریم و ..بی سروصدا و تمیزیم و ..

در آخرم گفت ما اگر بخوایم این خونه رو چند بهمون میدی؟؟؟که اونم گفت تا شب خبرمیدم.

گویا میخواست یه فکری بکنه و با بقیه ی مشتریا مقایسه کنه...

اما آخرین حرفی که زد این که بود که قرارداد ده ماهه بنویسیم!!!!

اینو که گفت آب سرد خالی شد رو سرمون.میثم گفت چرا؟؟که گفت چون ما میخوایم خرداد سال دیگه از شیراز بیایم اینجا زندگی کنیم!

خب دیگه موضوع این خونه خود به خودی کنسل شد...

نمیشد این همه هزینه ی اسباب کشی و بنگاه کنیم برای ده ماه که...

طفلکی میثم حالش خیلی گرفته شد....دیگه خداحافظی کردیم و قرار شد خبر از اون باشه...

اومدیم تو ماشین که میثم گفت خیلی این خونه رو دوس داشتم...جاش عالیه...خود خونه خوب بود...

بعدشم شروع کرد به دردودل کردن که لعنت به بی پولی و کی دلش میخواد جای بد زندگی کنه ؟؟؟
گفت واقعا فکر کردی من بی مغزم که اینجارو این کوچه ی قشنگو ول کنم بخوام صفادشت زندگی کنم ؟؟؟

گفت اما خب آدم گاهی مجبوره دیگه...

در آخرم گفت یا من اینجاها خونه ی درست حسابی میگیرم یا این که خداشاهده شنبه صبح میرم صفادشت خونه میگیریم...

ساعت ساعت هشت و نیم اینطورا شده بود...

رفتیم ارایشگاه و میثم با آقا ماشاالله صحبت کرد قرار شد ساعت یازده میثم بره آرایشگاه موهاشو بزنه.

دیگه تا برگردیم و برسیم خونه ساعت شد نه و نیم شب.

تو این فاصله هم دوبار مامان میثم زنگ زد بهش که خونه ی اجاره دار نگیریا ...نمیتونیا....

خلاصه نه و نیم شب اومدیم خونه.خسته و کلافه و در حال حسرت خودن برای اون خونهه...

من که از خستگی ولو شدم رو مبل....شروع کردم دیوارو چک کردن...

همون لحظه یه مورد جدید گذاشتن تو دیوار.

یه خونه ی شصت و پنج متری توی همون خیابونی که میثم دوست داشت....کوچه بغلی اون خونه تمیزه که خوشمون اومد!!!

قیمتشم سی تومن ماهی پونصد!

دیگه سریع دادم میثم زنگ زد به بنگاه که گفت کی میشه خونه رو دید؟؟؟اونام گفتم که هماهنگ میکنیم خبر میدیم بهتون.

دو دقیقه بعد زنگ زد گفت ساعت دوازده شب میتونین بیاین خونه رو ببینین؟؟؟؟

خب ما یکمی تعجب کردیم اما بنگاهیه توضیح داد که صاحب این خونه شهرستانیه و صبح زود میخواد بره...الانم مهمونیه و ساعت دوازده شب میاد...گفته اگر میخوان بیان ببینن ...

که دیگه میثم گفت بله میتونیم بیایم و قرار شد برای دوازده شب.

تو این فاصله میثمم بدو بدو آماده شد که بره آرایشگاه و برگرده که بریم خونه رو ببینیم....

تا میثم رفت منم دست به کار شدم شامو آماده کردم....

هی خدا خدا میکردم که این خونه خوب باشه و یکمی هم سر اجاره ش بهمون تخفیف بده و بتونیم بگیریمش....

شامو هم که فیله ی سوخاری بود سرخ کردم سیب زمیینی هم سرخ کردم سالادم درست کردم و ظرفارو هم شستم....

منتظر بودم میثم از آرایشگاه برگرده شامو بخوریم و ساعت دوازده شب بریم خونهه رو ببینیم...

اما خب هرچی منتظر موندم خبری از میثم نشد تا یک ربع به دوازده شب که زنگ زد گفت آماده شو بیا پایین.

دیگه وقت نشد بیاد بالا شام بخوریم...

خلاصه منم با کلی استرس و فکر و خیال بدو بدو مانتو پوشیدم و رفتم پایین...رنگ و روم مثل گچ سفید شده بود بسکه فکر و خیال کرده بودم...

خلاصه رفتیم به آدرس مورد نظر...کوچه ی پامچال.ینی دقیقا کوچه بغلیه همون خونه خوبه که عصری دیده بودم...

این کوچه هم دست کمی از اون یکی نداشت...تمیز و پهن و پردرخت بود...من که پسندیدم.

دیگه دو دقیقه بعدشم بنگاهیه که یه پسر جوون بود رسید و دو دقیقه بعدشم که خود صحابخونه که یه مرد میانسال بود رسید.

از ماشین پیاده شدیم و سلام علیک کردیم و وارد خونهه شدیم...

خب من از همون اول از خونهه خوشم اومد..

به جز اون خونه عصریه که خیلی تمیز بود این اولین خونه ای بود که میدیدم مشاعاتش تمیز بود...

ینی در ورودیش تمیز بود...یه حیاط کوچولوی مرتب داشت...بعد  راه پله ها و دیوارش تمیز بود..پارکینگ و انباریاش مرتب بود...

و از همه مهم تر این که طبقه ی دوم بود...

تا در خونه باز بشه من خدا خدا میکردم که توی خونه هم تمیز و مرتب باشه که همینم شد...

خونه هم خوب بود و به دل من نشست...یه نفس راحت کشیدم....

آشپزخونه ش مرتب بود...کابینتاش ام دی اف و تمیز....با این که شصت و پنج متره و یک خوابه اما هالشو خیلی قشنگ مربع شکل و بزرگ در آورده...

اتاق خوابشم خوب بود...یه اتاق متوسط با یه بالکن کوچولو....با یه کمد دیواری بزرگ.

حمومشم ته اتاق خواب بود و تمیز...دستشوییشم خوب بود و شیرآلات رو تازه عوض کرده بودو  ...

دیواراهم با این که تازه نقاشی نبود اما کثیف و داغون نبود و در حد خوب بود.

خلاصه که من خونه پسندیدم.

تنها ایرادی که این خونه داره اینه که هالش پرده خور نیس ینی خونه نورگیر نیست....پنجره به بیرون و رو به کوچه نداره...

خب برای من و مامانم این موضوع خیلی مهمه....

این خونه فقط یه پنجره داره اونم اتاق خوابشه که رو به ملک پشته...ینی رو به حیاط ساختمون...

اما خب انقدر خونه ها گرون شدن که نمیشه برای هر چیزی مته به خشخاش گذاشت...نمیشه بخوایم همه چیز خونه اوکی باشه....

دیگه منم از این مورد گذشتم و طی سبک سنگینی که کردم دیدم وقتی خود خونه و جای خونه عالیه چرا الکی گیر بدم و بگم چون پنجره به کوچه نداره نمیخوام؟مگه من در طول روز چقدر میرم دم پنجره؟؟؟

خلاصه که میثم به من اشااره کرد گفت پسندیدی؟که با سر اشاره کردم آره.

بعدشم که وایستادیم با صاحبخونه حرف زدن و چونه زدن سر فیمت اجاره...

آقای صاحبخونه هم چندین بار اعلام کرد که من از شما دوتا جوون خوشم اومده و دلم میخواد خونه مو به شما بدم...

دیگه میثم میخوست سر اجاره خیلی چونه بزنه و قیمت رو تا میتونه کم کنه....

که  دیگه صاحبخونه گفت به خاطر گل روی خانومتون که انقدر باشخصیته و چهره ش معصومه پنجاه تومن کم میکنم....

در آخرم گفت پس خونه مال شما...

گفت من صبح دارم میرم ملایر.صبح زود میرم قولنامه رو امضا میکنم و میرم....شما هروقت خواستین اسباب بکشین قبلش به من خبر بدین که من بیام....

خلاصه که اینطوری شد خونه رو پسندیدیم و گرفتیم...

دیگه خداحافظی کردیم و آقای صاحبخونه رفت ما هم با بنگاهیه رفتیم بنگاه ساعت یک نصفه شب بود...

اونجا صدهزارتومن برای بیعانه کارت کشیدیم و قرار شد فردا عصرش میثم بره بنگاه یه مقدار پول ببره که قولنامه رو بنویسیم...

دیگه برگشتیم خونه و من یه نفس راحت کشیدم و ...

شامو گرم کردیم خوردیم که واقعا بعد از یک هفته این اولین شامی بود که واقعا بهم مزه داد...چون خیالم راحت شده بود.

اما خب از طرفیم نگران اجاره بودم....صدبار به میثم گفتم که اگر به خاطر من داری این کارو میکنی نکن و بازم میگردیم و یه خونه ی معمولی تر پیدا میکنیم...

که دیگه گفت نه من خودمم خوشم اومده و میخوام جای خوب زندگی کنم و ...

دیگه نشستیم صحبت کردیم که از خونه ی جدید میثم باید مواد مصرف نکنه..صرفه جویی کنیم....میثم گاهی عصرا با ماشین کار کنه و پول جمع کنیم که آخر ماه ها بتونیم چهار و پنجاه تومن اجاره رو به موقع بدیم...

تازه چهارصد تومنم قسط این ده ملیون هست که تا الان مامان میثم خودش پرداخت کرده...

اما از این ماه که ده ملیون رو بگیریم خودمون باید پرداخت کنیم...

ینی اونا نگفتن که خودتون بدین.اما میثم خودش میگه که دلم نمیاد بیشتر از این به بابام فشار بیاد و با این فلب مریضش بره کار کنه که قسط منو بده و ...

خلاصه که از ماه جاری قراره ماهی هشتصد و پنجاه هزارتومن اجاره و قسط داشته باشیم...امیدوارم از پسش بربیایم.

هرچند این قسط یکسالش مونده و همیشگی نیست....بعد تموم میشه.

خلاصه اینم از یکشنبه مون...در آخر نفس راحت و ریلکس شدن من.

میثمم حسابی به خودش غره شده بود که دیدی من خونه ی خوب برات گرفتم؟دیدی همونی شد که خودت خواستی؟؟

منم برای این که دلشو به دست بیارم کلی ازش تشکر کردم و ...

خلاصه گذشت تا دوشنبه صبح...

دوشنبه صبح پاشدیم میثم مواد بکشه بره سرکار...

که موادکشیدن همانا و بد شدت حالشم همانا...شب قبلشم باز دوساعت خوابیده بودیم فقط.

دیگه این که ساعت هشت صبح به دایی جمشید نرسید و...

گلاب به روتون حالت تهوع و ...

به داییش پیام داد که من حالم بد شده و نمیتونم بیام.

دیگه دوشنبه صبحم گرفتیم خوابیدیم...خوابیدیم تا ظهر ساعت دو و نیم.

ساعت حدود پنج و نیم بعد از ظهر بود که یکی از دوستام پیام داد که رتبه های کنکور ارشد اومده...

خب من خیلی غافلگیر شدم.میدونستم که رتبه ها دوشنبه میاد اما هشت شب منتظرش بودم.

همین که پیامو دیدم قلبم شروع کرد به تند تند زدن...استرس شدید گرفتم جوری که قلبم داشت وایمیستاد.

بدو بدو رفتم شماره پرونده و این جور چیزارو آوردم و نشستم پای کامپیوتر.

راستش اصلا هیچ ایده ای نداشتم که رتبه م چند میخواد بشه...

دیگه صفحه رو که باز کردن چندتا رتبه دیدم که اصلا نمیدونستم چی به چیه و هول شده بودم.

خدا خیرش بده دوستم تو پیام کلی راهنماییم کرد و همه چیزو بهم گفت.

خب همونطوری که استوری هم گذاشتم کد ضریب یک رو رتب م شده 1512.

ضریب دو رو شده 687.

و ضریب سه رو شده 1177.

راستش اون لحظه اصلا نمیدونستم که رتبه م خوبه یا بد.

به محض این که رتبه مو دیدم استرس تموم شد و دیگه برام مهم نبود...ینی آروم شده بودم کاملا...

میدوونستم که ددولتی تهران قبول نمیشم با این رتبه.خب من همونطور که قبلا گفته بودم انتظاری هم نداشتم.میدونستم که دولتی تهران حقم نیست...

به هرحال خیلیا از من بیشتر درس خوندن...کلاس رفتن...آزمون دادن.خلاصه بیشتر وقت گذاشتن...

اما خب با همه ی اینا با این که میدونم دولتی ی تهران قبول بشو نیستم اما از رتبه م راضیم...

به هرحال من تلاشمو کردم...اونقدری که در توانم بود...چه صبحایی که با ذوق و شوق درس خوندم.چه شبایی که در کنار تاریخ خوندن تست زدم و ...

خلاصه اینم شد نتیجه ش.هرچی که هست من راضیم چون حاصل مقدار تلاش خودمه.دسترنج خودمه با اون همه مشکلی و دغدغه ای که داشتم....

 خونه بودیم تا ساعت هفت شب که از بنگاه زدن زنگ گفتن بیان برای قولنامه.

خب امسال مامانم سه ملیون بهمون داد...یک ملیون که خودش دادو دو ملیونم که از خاله فاطی وام گرفتیم...قرار بود قسطشو خودمون بدیم ماهیانه که دیگه مامانم گفت نمیخواد شما بدین و خودم میدم...

گفت چون جاره خونه تون بالا ست من قسط این دو تومن رو میدم که بهتون فشار نیاد.درنتیجه شد سه ملیون که به ما داده.

دیگه این که رفتیم بنگاه...

قولنامه رو نوشتیم و امضا کردیم و یک ملیون هم پول دادیم...قرار شد چند روز بعدشم چند ملیون دیگه ببریم بدیم و بقیه شم که روز کلید گرفتن...

اینم از این.ببالاخره بعد از کش و قوس های فراوون خونه هم گرفتیم اونم یه خونه ی خوب باب میل من.

برگشتی خونه هم من به میثم گفتم باید شیرینی بدی....

که گفت باشه بریم بستنی بخوریم.

خلاصه رفتیم بستنی فروشی سرکوچه مون...اونجا دو تا ظرف معجون خوردیم و بعدشم بستنی فالوده خریدیم و اومدیم خونه...

دیگه وفتی رسیدیم خونه میثم گفت زنگ بزن به مامانم خبر بده که خونه گرفتیم.

اوووف قسمت سخت کار.

زنگ زد به مامانش و خبر دادم که در کمال ناباوری و تعجب در مورد اجاره ی چهارصد و پنجاه تومن چیزی نگفت و ...

گفت خونه مبارکتون باشه و ..فقط باید پول جمع کنین که بتونین اجاره هاتونو بدین و ...

بعدشم که پرسید خونه کجاست؟گفتم کوچه ی پامچال که گفت به به چه کوچه ی خوبی و ...

خلاصه که اینم از این و اتمام روز دوشنبه مون.

دیگه آخر شبم که استامبولی درست کردم و خوردیم.

سه شنبه هم که قرار بود من برم خونه ی مامانم..

صبح سه شنبه بیدار شدیم میثم موادشو کشید و منو رسوند خونه ی مامانم و بعد از دو روز بالاخره رفت سرکار...

منم رفتم پیش مامانم تو یه تخت گرفتیم یکمی خوابیدیم تا ظهر...

مامانم هی میگفت برات سورپرایز دارم و ....

هی من میگفتم چی که نمیگفت...گفت باید بریم تهران....

خلاصه بیدار شدیم ناهار خوردیم و من یه دوش گرفتم و ساعت چهاربعد از ظهر راهی تهران شدیم...

تو راه هی میگفتم چه خبره بگو دیگه...

خب من فکر میکردم داریم میریم خونه ی غزاله اینا...

دیگه نزدیک تهران که رسیدیم گفت بلیط کنسرت گرفتم و داریم میریم کنسرت رستاک!!

خب من انتظار هرچیزی رو داشتم جز این ...خیلی ذوق زده شدم...

چون رستاک رو دوس دارم...آهنگاشو...خودشو...کلا طرفدارشم دیگه.بعدشم از وقتی تو نمایشگاه کتاب دیدمش و ازش امضا گرفتم بیشتر خوشم اومد...

خلاصه مامان خانومی دوتا بلیط کنسرت رستاک رو گرفته بود که منو خوشحال کنه که واقعا هم خوشحال شدم...

من تا به حال کنسرت نرفته بودم و این اولین بارم بود....

خب از مترو تهران اسنپ گرفتیم و پیش به سوی برج میلاد.کنسرت تو سالن برج میلاد بود ساعت شش و نیم عصر.

ساعت شش بود که رسیدیم...

تا بریم سالن رو پیدا کنیم و آب بخریم و بریم تو ساعت شد شش و ربع.

منو که حسابی جو گرفته بود و خوشحال بودم.منتظر بودم رستاک زودتر بیاد رو صحنه....

جامونم به شدت خوب بود و کاملا جلو بودیم.....

دیگه این که ساعت یک ربع به هفت بود که رستاک بود و سالن ترکید...چقدر هوادار اونجا بود...دخترا و پسرا جیغ میزدن و ...

واییی که خیلی عالی بود کنسرت...

منی که فکر نمیکردم روم بشه شلوغ کنم با تک تک آهنگای رستاک جیغ زدم و باهاش خوندم...

وقتی آهنگاش تموم میشد هورا میکشید و دست میزدم....

بعضی آدمام که یهویی پارازیت میدادن و جیغ میزدن رستااااک عاشقتم.....

خود رستاکم از اون چیزی که من فکر میکردم پر انرژی تر بود.من فکر میکردم آهنگاشو خیلی ملایم بخونه ...اما به معنای واقعی ترکوند و انرژی گذاشت....

منم که کلی انرژیمو تخلیه کردم باهاش خوندم و احساساتی شدم و ...از بیشتر آهنگاشم فیلم گرفتم....

خلاصه که سورپرایز مامانم به شدت خوب بود...برای منی که اولین بارم بود میرفتم کنسرت ...به شدت خوشم اومد و هی به مامانم میگم بازم بریم بازم بریم....

دلم میخواد کنسرت مسیح و آرش رو برم...و ایهام...و رضا صادقی ....

اما خب دیگه تا ما بیایم جابه جا بشیم و اینا ماه محرم و صفر میشه و کنسرت ها تعطیل میشه و میمونه برای آبان و آذرماه.اون موقع حتما بازم میریم.

داشتم با خودم فکر میکردم که من اینجا با کنسرت رستاک انقدر هیجان زده شدم اگر میشد برم کنسرت شادمهر چیکار میکردم اون وقت؟؟؟

فکر کنم خودمو میکشتم بسکه جیغ میزدم و بالا و پایین میپریدم...

یکی از آرزوهای فانتزی من رفتن به کنسرت ابی و بغل کردنشه....و رفتن به کنسرت شادمهر و دیدنش از نزدیک..!!

خلاصه که اینطور اینم از سه شنبه مون که به شدت خاطره انگیز شد...

چشم به هم زدیم و دو ساعت گذشت و ساعت یک ربع به نه بود که کنسرت تموم شد...حدود بیست تا از بهترین آهنگاشو خوند...

دیگه باید میرفت استراحت میکرد برای سانس بعدی..

وقتی اومدیم بیرون یه چندتایی عکس گرفتیم و بعدشم که حسابی گرسنه مون بود رفتیم همونجا شام بخوریم...

پیتزا سفارش دادیم که بعد از کلی طول کشیدن آماده شد چون حسابی شلوغ بود.

پیتزاشم به شدت بدمزه بود...ینی اصلا جالب نبود...من پیتزای رست بیف سفارش داده بودم پر از گوشت بود اما مزه ش خوب نبود جدا.

فقط چون حسابی گرسنه مون بود به زور خوردیم...

بعدشم که اسنپ گرفتیم و پیش به سوی کرج.

ساعت یازده شب بود که رسیدیم.خسته و کوفته.

به میثم زنگ زدم که اونم بیرون بود.رفته بود مواد بخره.اوووف.سه شنبه رو هم کشید...

دیگه سه شنبه شب کار خاصی نکردیم...ولو بودیم رو مبل و فیلمایی که من از کنسرت گرفته بودمو نگاه میکردیم...بعدشم که استوری گذاشتیم و ...

اما دیروقت بود که خوابیدیم.مامانم ساعت چهارصبح خوابید و منم پنج صبح.در نتیجه دیروز که چهارشنبه باشه ساعت دو ظهر بود که بیدار شدم.

البته مامانم قبل از من بیدار شده بودم.ناهار سوپ درست کرده بود  و برای شامم باقالی پلو.

دیگه خونه بودیم تا عصری...دوش گرفتم و عصری با خاله م قرار داشتیم.

رفتیم یه جا نشستیم بستنی خوردیم و حرف زدیم و ..

من یه مقدار پول داشتم....که مامانم برای کادوی تولدم داده بود بهم.اوووه یک ماهی بود که دست نخورده مونده بود..میخواستم مانتو بخرم باهاش...

که دیگه دیروز در کمال تعجب یه مانتو جین دیدم که خوشم اومد...

امیدی نداشتم که سایزمو داشته باشه اما داشت.

دیگه رفتیم پوشیدیم و خوشم اومد.تو تنم خیلی خوب بود.نسبت به مانتوهای دیگه م خیلی متفاوت تر بود...

خاله م و مامانم گفتن قشنگه و بخر...

خب دکمه نداره جلوش اما قزن بسته میشه...فقط وسط قزن هاش یکمی باز میمونه که اونم باز حدس زدم شاید میثم گیر بده و بگه این چرا اینجوریه رفتم یه زیرسارافونی آستین حلقه ای بلند هم خریدم که زیرش بپوشم...

خلاصه دیروز خیلی یهویی طور مانتو هم خریدم.بدون این که زیاد دنبالش بگردم و ...

تا عصری که بیرون بودیم بعدشم رفتیم میوه خریدیم و برگشتیم خونه.

عصری به میثم زنگ زدم گفتم خودم باید برگردم خونه یا میای دنبالم؟که گفت میام.

شب هم قرار بود برای شام داییم بیاد پیشیمون...

ساعت نه بود که داییم اومد...

دیگه نشستیم با هم انتخاب گرایش ها و دانشگاه هارو انجام دادیم....

خب من صدتا انتخاب داشتم...ینی میتونستم تا صد تا انتخاب بزنم...

اما همه ی دفترچه رو که خوندیم و انتخاب های منو این رو اون ور کردیم کلا شد بیست تا دونه!!

که خب از بهترین دانشگاه تهران روزانه شروع کردم به زدن...بعدش شبانه ها و در آخرم پیام نور کرج.

اینارو لیست کردیم و رو کاغذ نوشتیم.کلا شد بیست تا دونه...

برای منی که شهرستان رو نمیتونم برم دیگه زدنش معنایی نداشت....وگرنه صدتارو میشد پر کرد...

منم که روزانه هارو مجاز شدم اما به قول دایییم میگه با این رتبه م به تهران روزانه اصلا دل نبند چون قبول نمیشی...

داییم که میگفت فقط برای پیام نور کرج شانس داری...اونم نه صد درصد...مثلا هشتاد درصد اینطورا...

دیروز که با داییم حرف میزدم...میگفت خب تو که نمیخوای شهرستان بری..از طرفیم دلت دولتی میخواد..خب صبر کن سال بعد کنکور بده...

میگفت تو که میگی زیاد درس نخوندی و این رتبه رو که نسبتا خوبه آوردی پس حتما سال دیگه بخونی بهترم میشی و دولتی تهران قبول میشی...

والا داییم که میگه عجله نکن...پیام نور نرو و بذار سال بعد دولتی بری...

خودم اما نمیدونم چیکار کنم...به شدت دو دلم...

با خودم میگم بشینم برای سال بعد بخونم و در همین حین تاریخمم که دارم میخونم و بیکار نیستم...

از طرفی میگم خب اگر یکسال صبر کردم و بازم سال بعد دولتی تهران قبول نشدم چی؟اون وقت خیلی حالم گرفته میشه که یکسالمو هدر دادم....

خلاصه که به شدت گیجم که چیکار کنم...

حالا من امروز باید بشینم انتخاب گرایش اینارو بزنم و وارد سایت کنم...

توکل به خدا منتظر میمونم تا شهریور نتیجه ها بیاد...اون وقت تصمیم میگیرم....اگر پیام نورو قبول شدم اون وقت تصمیم میگیرم که برم یا نرم....

دیشبم من و مامانمو داییم ساعت ده و نیم شاممونو خوردیم...ساعت یازده و نیم بود که میثم رسید.داییم یه نیم ساعتی پیشمون بود و بعدش رفت....

دیگه مامانم برای میثم غذا گرم کرد خورد و ساعت یک بود که اومدیم خونه مون.

البته از انبار مامانمم کلی کارتن آوردیم خونه مون و گذاشتیم تو انبار.

که اگر خدا بخواد و خبر خوبی از صاحبخونه مون برسه و بگه پولتونو میدم وسط هفته مامانم یه روز بیاد و شروع کنیم اسبابارو جمع کردن.

این بود ماجرای این چند روز...

ساعت یازده و ربع صبح شد دقیقا دوساعته که دارم تایپ میکنم...

انگشتام شدید درد گرفته...

من دیگه برم دوستای گلم...ببخشید اگر پستم خیلی طولانی شد...

لطفا لطفا برامون دعا کنین که صاحبخونه بی دردسر پولو بده و بتونیم با دل آروم و خوش از این خونه بریم و به مشکل نخوریم.

خب من دیگه برم بگیرم بخوابم که دیشبم باز چون میثم مواد کشیده بود کلا سه ساعت خوابیدیم.

سه و نیم خوابیدیم و شش و نیمم بیدار شدیم...

آخر هفته ی خوبی داشته باشین دوست جونا.



پی نوشت:

دوستان میشه لطفا برای حل شدن مشکل یکی از دوستام یه امن یجیب بخونین؟؟؟ممنون میشم.


پی نوشت دوتا:

بچه ها به نظرتون با رنگ سبز پررنگ چه رنگی ست میشه؟؟

آخه میخوام برای خونه ی جدید ست سطل دستشویی و فرچه و این جور چیزا بخرم....

این خونه ای که گرفتیم رنگ کاشیای حموم دستشوییش سبز پررنگ و سفیده..

به جز سفید چه رنگی رو پیشنهاد میکنین که باهاش خوب بشه؟



۰ لایک
سلام عزیزم
خونه ی جدید مباااارک ..دقیقا همیشه سر خونه گرفتن ادم خیییلی اذیت میشه ها  ولی بعدش خدا همون چیز ک میخواد رو جور میکنه ما هم قبل عید میخواسیم خونه بخریم نمیدونی ک من چقدر اذیت شدم سر بالا بودن قیمت ها بد بودن خونه ها اختلاف سلیقه هامون و ...چقدر گریه کردم چقد دعا کردم ولی در اخرم همونی شد ک میخواستم خداروشکر .آقا من خیلی دوس دارم خونه ای ک گرفتیا ببینم عکسی چیزی بعدا ازش بذار تو استوری ....میذاری؟؟
اوا یه سوال داشتم ...میگم مثلا میثم ساعت یازده دوازده میاد خونه مامانت تو چه دلیلی واسشون میاری ؟؟ اونا چیری نمیگن؟
یا مثلا میثم نمیاد مسافرت یا تفریح تو معذب نمیشی ؟
وای آوا یعنی عاشقتم ک تو هر شرایطی خونتو تمیز میکنی همیشه غذا درست میکنی برنامه ریزی هات واقعا حرف نداره خیلی دوس دارم مثل تو باشم ولی متاسفانه اندکی تنبلم و اندکی شلخته خخخخ...فعلا که عقدم ولی خیلی دوس دارم عروسی ک کردم خونه داریم مثل تو باشه راز موفقیتو بگو لطفا خخخ
درمورد کنکورتم من با نظر داییت موافقم ...من مطمعنم ک تو میتونی دانشگاه دولتی قبول بشی اگه بخوای چون هم باهوشی هم پشتکار داریو بعدا انشالا اگه بخوای بری سرکار وجهه ی دانشگاه دولتی خیلی بالاتره و حیفه ک تو با این پشتکار و درسخونیت دولتی نخونی واقعا حیفه تو میتونی 
همیشه موفق باشی عزیزم

سلام شیماجان.

خوبی عزیزم؟
مرسی عزیزم...فدات.والا من که هنوز شیرینی گرفتن خونه ی جدید رو نچشیدم بسکه برای همه چیز استرس دارم..
اوخیی عزیزم..خداروشکر که برای توام همون چیزی شد که میخواستی.مبارک باشه گلم...
چشم میذارم حتما...وقتی بریم خونه ی جدید حتما عکس میگیرم و میذارم...

والا قبلا میثم به این دیری نمیومد..مثلا میرفت خونه مواد میکشید و نهایتا تا ساعت نه و نیم خودشو میرسوند جدیدا خیلی دیر میاد که اونم پرنده هارو بهونه میکنیم که داره میره خونه به پرنده ها آب و دونه بده و ...بنده خدا مامانمم هیچ وقت چیزی نمیگه....

چرا راستش معذب میشدم...منم مثل هر زن جوون دیگه دوس داشتم با شوهرم برم پارک...سینما..گردش مسافرت...راستش ته ته دلم خیلی هم غصه میخوردم.
اما یه موقعی به خودم اومدم...گفتم خب آوا وضع الان اینه...دوتا راه داری..این که هی تو دلت غصه بخوری یا این که هرجا دلت میخواد بری خودت بری...که خب خداروشکر مامانم پایه ست و این کمبودو برام جبران میکنه..منم سعی میکنم به این وضع راضی باشم و کمتر غصه ی این یه موردو بخورم...هرچند هنوزم گاهی یه جاهایی دوس داشتم میثمم به عنوان شوهرم کنارم باشه اما خب...

در مورد تمیزی و اینا هم اصلا نگران نباش عزیز من...من مطمئنم که تو از من تمیزتری...انشاالله وقتی بری خونه ی خودت متوجه میشی...شاید اوایلش مثل خود من گیج باشی اما کم کم چم و خم کار دستت میاد...مثلا این که خب هر خونه ای به یه تمیزی متفاوتی نیاز داره...مثلا خونه ی ما جاروکشیدن زیاد نیاز داره و من یک روز در میون خونه رو جارو میکشم اما ممکنه یه زن و شوهری خونه شون هفته ای یکبار نیاز به جارو داشته باشه و تمیز بمونه...بعد اینارو میتونی زمان بندی کنی.
من هفته ای یک روز دستشویی رو میشورم...هفته ای یک روز گردگیری کنی.یک روز درمیون گردگیری.حموم رو هم هر پونزده روز یکبار کلی میشورم.گاز رو هم که هر شب در اتمام شب بعد از آشپزی تمیز میکنم و روی اپن رو دستمال میکشم.برای همین آشپزخونه همیشه تمیز میمونه...

فدات عزیزم..مرسی که نظرتو گفتی عزیزم..مرسی که بهم اعتماد به نفس میدی دوست جان...
درسته حرفت...حالا باز تا اومدن نتایج در موردش فکر میکنم و تصمیم نهایی رو میگیرم...

مرسی همچنین خانومی.

سلام عزیزمممم...امیدوارممم که خیلی زود تموم پولتونو برگردونه و راحت شی...خسته شدی از این همه استرسسس...
کلا ولی فکرتو خراب نکن...من خیلی وقتا سر یه چیزی خیلی زیاد حرص میخورم بعد خیلی راحت حل میشه و بعد به خودم میگم واقعا چرا اینکارو میکنم...
ببین خیلی مهمه سبز پررنگ دقیقا چه سبزی باشه واسه نظر دادن مثلا قرمز جیغ میتونه باشه ولی اگه سفید بگیری نیاز نیس عردفعه عوض کنی...جنس خوب و سفیدم میتونی بگیری

سلام الی جانم خوبی عزیزم؟

قربونت برم گلم..مرسی...اره انشاالله...واقعا هم خسته شدم از این همه استرس و فکر و خیال...
ممم آره..دقیقا منم همینطورم...همیشه حرص و جوش چیزایی رو میخورم که به سادگی حل میشن...
آره دقیقا سبز پررنگه...
سفید خیلی خوبه ها...اما من کلا رنگ سفیدو دوس ندارم...ینی این رنگ سفید و زرد و خردلی و نارنجی کلا مورد علاقه هام نیستن....
حالا بازم باید برم ببینم سرویس پلاستیکارو...شاید یهوییی از یکیش خوشم اومد و سفیدم بود...

سلام آوا جانم 
عزیزم رنگ مکمل سبز قرمزه
قرمز و نارنجی خیلی خوب میشه 
ولی اگه رنگ کاشیات خیلی زیاد تیره باشه و رنگ ست سطل و...  همه قرمز یا نارنجی باشه شاید خیلی کوچیک وشلوغ کنه سرویسارو 
میتونی ترکیبی کار کنی مثلا وسایل سفید باشه ولی حوله و صابون و مایع دستشویی  قرمز یا نارنجی 
ولی اگه زیاد تیره نیست رنگ کاشیا و رنگ سفید توشون داره همون قرمز یا نارنجی خیلی خوب میشه 

سلام نیوشاجانم خوبی عزیزم؟

قربونت...
درسته عزیزم...
آره سبزش پررنگه با البته سبز یه دست نیست و با سفید قاطیه...اما خب به قول شما با وسایل قرمز یکمی شلوغ دیده میشه...
اره با حوله و مایع دستشویی قرمز خیلی قشنگ میشه...
مرسی از نظرت و ایده ت دوست خوش سلیقه م.

سلام آوا جون
خیلی خوشحالم که خونه گرفتید و اونجایی که دوست داشتی مطمئن باش صاحبخونه به موقع میده پولو و شما هم به خوبی و خوشی اسباب کشی میکنید و اینکه رنگ زرد و نارنجی و لیمویی میاد به دستشویی که گفتی البته اگه یشمی باشه تو ترکیب رنگ با بنفش و صورتی هم ست میشه

سلام نبات جانم خوبی عزیزم؟

فدات عزیزم...راسیتش منم خیلی خوشحالم اما استرس نمیذاره که با خیال راحت خوشحالی کنم...
مرسی که نظرتو گفتی دوست عزیزم...
نه سبزی پررنگه اما به یشمی نمیخوره اصلا...

عزیزممم تبریک میگم بابت خونههه و کنکورت😍❤️
ان شاالله ک راحت اسباب کشی میکنین😚
کنسرت رستاااک باید عالی باشههه😍
راستی عزیزم من قبلا blog مینوشتم آدرسم:ban00 بود الان بلاگفام اگه دوس داشتی اونجا بخون منو

فدات عزیزم مرسی..

انشاالله...خدا از دهنتون بشنوه عزیزم...
وایی آره کنسرتش عالی بود.حتی خود منم فکر نمیکردم انقدر پر شور و هیجان باشه اما به نظرم عالی بود.
بله عزیزم یادمه شمارو بانو جان...
چه خوب که بازم وبلاگ مینویسی و مرسی از این که آدرستو برام گذاشتی.حتما میخونم.

 آوایی مرسی عزیزم لز لطفت ایشالله صدبرابرش نصیب خودتو زندگیت بشه ممنوم

خواهش میکنم عزیزم...من که کاری نکردم...

۲۰ تیر ۱۵:۴۶ نظر واسه رنگ
سبز وسفوری
یا زرد 

مرسی عزیزم.

سلام اوا جان
به سلامتی خونه هم جور شد
انشالله که صاحبخونه پولتونو راحت بده به مشکل نخورید ما خودمونم مستاجریم رکت میکنم کامل
توکل به خدا تا اینجاش جور شده بقیه ش هم جور میشه
راستی پرسیدی سبز با چه رنگایی ست میشه اگه یه ست شاد بخوای میتونی با رنگ گل ست کنی یعنی هر رنگی که گل هست مثل زرد نارنجی قرمز 
ولی اگه بخوای کلاسیک طور ست کنی با سبز کم رنگ یا طوسی هم قشنگ میشه
مراقب خورت باش اوا گلی

سلام عزیزدلم خوبی؟
فدات آره خداروشکر خونه هم جور شد...هرچند هنوزفکرم درگیره ...

مرسی عزیزم..انشاالله.والا من که خیلی از صاحبخونه مون میترسم...اگر پولمونو کامل و به موقع بده باید جشن بگیریم!!

مرسی از این که نظرتو گفتی دوست خوش ذوقم..
اره من خودم نظرم رو سبز کمرنگ بود...
مرسی توام همینطور.

۲۰ تیر ۱۷:۴۲ حانیـــــــــــــــه
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
خیلی خیلی خیلی خوشحالم که خونه پیدا کردی و مورد پسندت هست !
انشاالله که صاحبخونه هم پولتون رو بده و راحت جابه جا شید ...
وااای آوا کنسرت خیلی حال میده اصلا فرقی نداره کنسرت کی باشه ،اولین بار سال کنکور مشاور مدرسه ی ما برای اینکه یه حالی بهمون بده و انرژیمون خالی شه همه ی مارو برد کنسرت سیروان خسروی ،،،حالا من اون موقع اصلااااا تو فاز سیروان نبودم،اهنگاشو حفظ نبودم ولی خیلـــــــــــــــی خوش گذشت و عالی بود.
در مورد دانشگاهم بنظرم حرفای داییت درسته که دولتی قبول نمیشی و ....
ولی تو که میخوای درس بخونی چون به درس علاقه داری ،پس خیلیییی اهمیتی نداره مدکت از دولتی تهران باشه یا پیام نور کرج ،،اگه مسئله مالی مطرح نیست همین پیام نور رو برو ،بعلاوه اینکه اگه تهران قبول شی برای رفت وآمد کلی به مشکل میخوری و اذیت میشی 
شهریه پیام نور ارشد الان حدودا ۳۵۰۰ ایناست ....
.......

راستـــــی خیلی خوشحال میشم اگه اینستا همدیگه رو داشته باشیم 
ای دی من 
**************

سلام حانیه جانم خوبی مهربون؟
فدات..اره خداروشکر خونه همونی شد که دوس داشتم..

مرسی انشاالله.برام دعا کنین لطفا.

واییی من نمیدونستم کنسرت انقدر خوبه و مزه میده...مامانم قبل از من چندتا کنسرت رفته بود و میگفت خیلی خوبه تا این که با چشم خودم دیدم...اصلا آدمو جو میگیره انگار...
چه خوب که به شمام خوش گذشته...اصلا از طرف مدرسه رفتن یه شور و حال دیگه ای داره انگار...

اهوم...اینم حرف درسته...یک روی دیگه ی سکه ست...
درست میگی...اما پیام نورم همزمان با کارشناسی که دارم میخونم هزینه ش برام زیاد میشه...نمیخوام بیشتر از این به مامانم اینا فشار بیارم...حالا باز باید در موردش فکر کنم ببینم کدوم درست تره...

بله عزیزم منم خوشحال میشم.
الان فالوت میکنم.

نارنجی😬

مرسی از نظرت هدیه جانم.

میدونی آوا یکی از آرزو های من اینه برم کنسرت شادمهر و محکم بغلش کنم و براش بخونم آغوشت و به غیر من به روی هیشکی وا نکن :) 

برات آرامش و آرزو میکنم 

اوووخییی عزیزم پس آرزوهامون شبیه به همه...

من که برم کنسرت شادمهر قطعا از ذوق سکته میکنم!!!

مرسی گلم..

۲۱ تیر ۰۰:۳۳ عروس بوربوری و داماد سبزه
سلام عزیزم تبریک میگم بهت
راستشو بخوای خیلی استرس گرفته بودم برات ک ایا خونه خوب و باب میلت پیدا میکنی توی این دوهفته یان
خداروشکر ک بخیر گذشت انشالله صاحبخونه اذیتتون نکنه و راحت پاشید و خونه جدید مستقر شید
رفتم نقشه کرج رو پیدا کردم فاصله ی فردیس و صفادشت رو مقایسه کردم 🤣🤣
انشالله یه رشته ی خوبم قبول بشی


سلام خانومی خوبی عزیزم؟
مرسی...

ممم آره من خودمم خیلی استرس گرفته بودم و همش میگفتم یا خونه پیدا نمیشه یا اگرم پیدا بشه کثیفهه..
اره ..ولی خدا کنه صاحبخونه هم به موقع پولمونو بده و بتونیم با دل خوب بریم...

خخخ دیدی چقدر فاصله ش زیاده؟؟؟
مرسی عزیزم.

۲۱ تیر ۰۳:۳۴ نـــــــNedaـــــــدا
سلام خسته نباشی
مطالبت رو دوست دارم
پاسخ پ.ن:
به نظر من نقره ای

سلام عزیزم...

ممنون که وقت میذاری میخونی...

ممنون از نظرت..نقزه ای شیکه .

۲۱ تیر ۱۲:۵۲ خانم عنکبوت
از ته قلبم برات دعا می کنم آوای عزیزم امیدوارم که به خیر و خوشی این خونه اوکی شه و برین و پست های جدید رو از خونه جدید بخونیم و هی کیف کنیم از طبقه دوم بودن و کوچه قشنگش و تمیزی خونه. شاید نقره ای هم بهش بیاد ولی خب من خیلی تو بازار و اینا نبودم که ببینم چه رنگایی دارن. 

فدات عزیزدلم مرسی که دعا میکنین.

وایی من خودم از خدامه که زودتر یه جوری بشه که بتونم از خونه ی جدید پست بنویسم و ذوق کنم...
مرسی عزیزم.اره نقره ای باید خوب بشه باهاش.ممنون که نظرتو گفتی مهربون.

سلام آوا جون خوبی؟خداروشکر ک خونه مورد نظرت رو پیدا کردی انشاالله روزهای خیلی خوبی هم توش داشته باشی بنظر من یه تحول خوب میتونه سرآغاز تحولات خوبتر باشه
راستی آوا جون شما واسه امتحان دروس تخصصی تاریخ از خلاصه دروس استفاده نکردی؟

سلام عزیزدلم خوبی؟

منم خوبم عزیزم شکر...
فدات مرسی.انشاالله که همینطور باشه.
نه عزیزم من تاحالا برای هیچ درسی از روی خلاصه نخوندم ینی اصلا هیچ فایلی نداشتم...من همیشه کتابو میخونم و بعدشم حدود ده دوره نمونه سوال.اینا برای پاس شدن با نمره ی بالا کفایت میکنه.

سلام
خوشحالم که خونه ی دلخواهت رو پیدا کردی
بنظر من با رنگ سبز ، زرد خوب میشه

سلام عزیزدلم..

فدات مهربونم مرسی.
ممنون از نظرت گلم.

سلام آوایی
من که خیلی منتظر بودم پست بذارم،بخصوص که تو استوری گفتی کامنتا رو تایید میکنی و پستم میذاری هی اومدم و رفتم دیدم نه خبری از آوا نیس
خلاصه که خیلی چشم به راه پستت بودم ... باز خوبه این اینستا هست،عاشق استوری هاتم
خیلی وقتا به عشق دیدن یه دایره قرمز بالای اینستام از پیج آوا میام اینستا که ببینم استوری گذاشتی یا نه 
خیلی خوب شد که استوری میذاری حالا چه کپشن روزانه نویسی باشه چه عکس چه فیلم 
دست مامانت درد نکنه که 3 میلیون کمکتون کرد و همچنین دست مامان میثم درد نکنه که این مدت قسطای وامو داد 
اوم به به بالاشهر مارلیک،کلا هر بالاشهری خوبه 
مام اون زمان که دنبال خونه بودیم بنگاه ها میگفتن خیابون فلان بهترین خیابون این جاست و ... خداییشم هست ... سرسبز پر درخت و قشنگ 
اون خونه 600 تومنی خوب شد نشد،خیلی سنگین بود براتون ... باز 450 تومن بهتره 
فقط خدا کنه صاحب خونه تون بازی در نیاره و سریع پولتونو بده که برید خونه جدیدو رسماً قولنامه کنید و جابجا بشید 
این خواننده هایی که گفتی رو دوس ندارم یعنی کلا من زیاد اهل آهنگ گوش دادن و ... نیستم،اوم ولی بنظرم بهنام بانی کنسرتاش باید خیلی شاد و خوب باشه 
عجب سورپرایز خوبی مامانت انجام داد،معلومه حسابی بهت چسبید،بلیطش چند بود؟
من تا حالا کنسرت نرفتم ولی اشکان دوران مجردیش کنسرتای بابک جهانبخش رو میرفته
وووویی چقدر خوب که بی دردسر مانتو خریدی،مبارکت باشه عزیزم 
خب من برم الانه که اشکان بیاد 

سلام آرزوییی جانم...

فدات عزیزم..اره خودم گفتم که کامنتارو تایید میکنم و پست هم میذارم..
اما خب من از کنسرت رفتن خبر نداشتم...دیگه این که رفتیم تهران و تا برگردیم دیروقت شد و ..دیگه زمانی برای پست نوشتن نبود...
خلاصه که خودمم خیلی دلم پیش نوشتن بود...اما وقتی از خونه ی خودمون و سر فرصت و حوصله پست میذارم یه مزه ی دیگه ای داره.
خوشحالم که اینو میشنوم...که استوری هامو دوس دارین و حوصله سربر نیست براتون...لطف داری آرزویی جان.

آره واقعا ...دست هردوتا مامانا درد نکنه که اندازه ی توانشون کمکمون کردن.من که همیشه میگم اگر حمایت خانواده هامون نبود قطعا سختی بیشتری میکشیدیم و دغدغه هامون بیشتر میشد...
اون خونه هم تا پونصد تومن میداد...ینی تفاوتش با این میشد پنجاه تومن...میثمم از اون خونه خیلی خوشش اومده بود....اما خب چون گفت که سر سال خونه شو میخواد دیگه دل چرکین شدیم و نگرفتیم اونو.

اوووف آره خدا کنه بازی در نیاره...من که خیلی نگرانم...خیلی زیاد...

ا جدی؟؟حالا من برعکس خیلی اهل آهنگ گوش کردنم..همه مدله هم گوش میکنم...از قدیمی گرفته تا خواننده های اون ور ابی ...این ور آبی.رپ پاپ.اما خب ابی و شادمهرو خیلی دوس دارم....

خخخ حالا من از بهنام بانی خوشم نمیاد...ینی شخصیتشو دوس دارما..چون چندبار مصاحبه هاشو دیدم جالب بود به نظرم.اما سبک خوندن و آهنگاشو دوس ندارم زیاد.مثلا اگر خودم بخوام انتخاب کنم که دفعه های بعدی کنسرت کی برم...قطعا محسن یگانه و رضا صادقی و مسیح و آرش و ایهان بند در اولویت خواهند بود.
اره سورپرایزش عالی بود...من که خیلی ذوق زده شده بودم.فکر کنم نفری صد و چهل و پنج تومن بود...چون جای ما هم تقریبا جزو ردیف های جلو بود.اما طبقه ی بالا ینی توی قسمت بالکنش که به خواننده دوره و زیاد سن دیده نمیشه فکر کنم شصت تومن بود.

میثمم بابک جهانبخشو دوس داره اما من میگم صدا نداره...صداش زیادی ملایم و ظریفه...من کلا از صداهای بم و قوی بیشتر خوشم میاد.

وایی اره آرزویی برای دفعه ی اول بود که انقدر راحت خرید کردم...خودمم ذوق کردم..همین که پشت ویترین دیدم رفتم تو همونو پوشیدم و خوشم اومد و خریدمش.
برو عزیزم...
مرسی که اومدی خوندی.خوش باشی دوستم.

سلام خوبی اوا جان؟
خونه نو مبارک به دل خوش اثاث کشی کنین انشاءالله.
انشاءالله سر وقت پولتون رو میگیرین جمعه جا به جا میشین.
با رنگ سبز پرنگ زرد ست میشه😎
سرویست رو زرد بخر.

سلام ویدایی جانم خوبی عزیزم؟

مرسی عزیزم...
امیدوارم همنطور باشه من که خیلی استرس دارم..

مرسی از این که نظرتو گفتی مهربونم.

سلام اوا جان صبح بخیر
امیدوارم تکلیف خونه روشن شده باشه و خیال ما
هم بابت تو راحت بشه و خدایی نکرده خونه هم از دست نره.

میگم مامان میثم درسته نبودش ولی خب میتونست کارت به کارت کنه براتون ، نمیتونست؟

واقعا توی این درهمیِ اوضاع خونه دیگه نمیشه ایراد گرفت و خیلی ریز شد یه کم باید اولویت جای خونه و تمیزیش و اینا باشه.

بنطر من غیر از سبز و سفید رنگ دیگه ای جالب نمیشه.
میتونی یه سرویسی بگیری که سفید باشه و طرجهایی از سبز روش باشه.
هر رنگی گرفتی حوله تم باهاش ست کن😁
سبز رو میشه با زرد ، لیمویی ، زرشکی اینا ست کرد اما خب خیلی جذاب نمیشه انگار

سلام مینایی جان خوبی عزیزم؟
اوووف والا تکلیف اون خونه که روشنه...دیشبم میثم رفت یه مقدار پول داد حالا مینویسم جریانشو...اون خونه اوکی شده الان مشکل این صاحبخونه ست که بی دردسر پولمونو بده و بتونیم بریم....



آره اما خب روزی سه ملیون میشه جابه جا کرد...دیروز برامون سه ملیون فرستاد.

دقیقا همینطوره که میگی...انقدر وضع بازار خونه خرابه که اصلا نمیشه ایراد گرفت...من خودمم به خونه ی خیلی بدتر از اینا راضی بودم...همین که صفادشت نریم و همینجاها خونه گیرمون بیاد برام کافی بود.خخخخ.

اره من خودمم نظرم رو سبز خیلی ملایمه...اما باز نمیدونم چیکار کنم...
سفیدم که کلا دوس ندارم وگرنه سفید میگرفتم و خودمو راحت میکردم.
آره من که همیشه تو کار ست کردن حوله ام...حالا باید برای این خونه هم چندتا حوله با تم سبز بخرم.خخخ.
درسته با لیمویی هم باید خوب بشه...زرشکی رو نمیدونم اما اگرم خوب بشه چون تیره ست باعث میشه محیط کوچکتر دیده بشه ...
حالا یا به قول شما باید زرد بگیرم یا همون سبزکمرنگ...

سلام آوا جونم
خوبی عزیزم؟
پستت رو همون روز خوندم ولی از شدت درد خاله پری نتونستم کامنت بزارم
خوشحالم خونه مد نظرتون پیدا کردین 
خداروشکر 
بنظر خونه خوبی میاد که تو پسندیدیش 
مبارک باشه
نگران این نباش که جور میشه یا نمیشه 
بلاخره صاحبخونه میاد پولو میده و میرن 
پیش پیش غصه چیزی که هنوز مشخص نیستو نخور
راجع به سرامیک و رنگ ، کرم یا زرد خردلی  یا  سبز کم رنگ تر باهاش سته .قشنگ میشه
ایشالا خونه جدید شروع اتفاقا و تحولات خوب باشه تو زندگیتون  

سلام نشمین بانو جان خوش اومدی عزیزم؟
منم خوبم شکر خدا...

فدات مرسی که وقت میذاری میخونیی...
اره خداروشکر خونه ی خوبیه.
جز این مورد که پنجره ش رو به حیاطه و به خیابون دید نداره بقیه ی چیزاش خوبه و در کل دوسش دارم...
مرسی گلم.

اووف خدا کنه..
والا دیشب پنج تومن چک داد اما در مورد دوازده تومن بقیه ش قولی نداد..
آدم بیخودیه..تا بیاد بقیه ی پولو جور کنه جون ما در میاد.والا به خدا...

مرسی از این که در مورد رنگ نظرتو گفتی عزیزم.
ممنون انشاالله.

سلام آوا جان
آوااااااا جووون من از اینیستا ریکویست میدم چرا رد میدین؟رمزای پستاتون عوض کردین؟
از این پست ب بعد برام باز نمیشه،دلیلش چیه؟
لطفا جواب بده
از اینیستام پم دادم جواب ندادین

سلام مهدیه جانم...خوبی؟
مطمئنی درست ریکوست میدی عزیزم؟
خب شاید چون نمیشناسمت رد میکنم..

اخه من سمت پیج دوستای وبلاگی خیلی حساسم که تمام کسایی که فالو میشن همه دوستای وبلاگی باشن نه افراد متفرقه...
میخوای آیدی اینستاتو خصوصی برام بذار من درخواست بدم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی
کفش هایم را بپوش و در راه من قدم بزن
از خیابان ها،کوهها و دشت هایی گذر کن که من کردم
اشک هایی را بریز که من ریختم
دردها و خوشی های من را تجربه کن
سالهایی را بگذران که من گذراندم...
روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم
دوباره و دوباره برپاخیز و مجددا در همان راه سخت قدم بزن
همانطور که من انجام دادم...
بعد،آن زمان میتوانی در مورد من قضاوت کنی
آخرین مطالب
دنیارو به هم میریختم اگه تو لب تر میکردی...وقتی آینده عجیبه به گذشته برمیگردی!
به مو میرسه ... پاره هم میشه... اما باز گره میزنی و ادامه میدی چون زندگی همینه!
منم دلم تنگ میشه ببین...منم به حد تو خوردم زمین...
آهای خیال هنوز...بکش منو هر روز...که مرگ من تنها نفس کشیدنمه...
یه خوابی تو بیداری...یه حس خودازاری... رفیقی و نارفیق...مثل سیگاری...
همینقدر خسته و تنها...بدون حتی دلداری...مسیرو با خودم بردم یه جا که پا نمیذاری...
نمیدونه کسی چه سخته موندن...مث برگ روی شاخه ی تکیده ...
ولی هیچکی نمیفهمه چه رازا پشت این اشکاست ...
باز پای عشق تو وسط هست...همیشه حرفی ازت هست...
اولین پست سال ۱۴۰۳...روزانه نویسی عیدانه...
آرشیو مطالب
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۳ ( ۶ )
اسفند ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱۳ )
دی ۱۴۰۲ ( ۱۲ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۱۵ )
آبان ۱۴۰۲ ( ۱۴ )
مهر ۱۴۰۲ ( ۱۲ )
شهریور ۱۴۰۲ ( ۱۱ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱۲ )
تیر ۱۴۰۲ ( ۱۲ )
خرداد ۱۴۰۲ ( ۷ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۹ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۴ )
اسفند ۱۴۰۱ ( ۹ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۱۱ )
دی ۱۴۰۱ ( ۱۳ )
آذر ۱۴۰۱ ( ۱۱ )
آبان ۱۴۰۱ ( ۱۵ )
مهر ۱۴۰۱ ( ۶ )
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۹ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۹ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۱۳ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۵ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۹ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱۰ )
دی ۱۴۰۰ ( ۱۱ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۱۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۹ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۱۲ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۱۳ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۱۲ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۱۱ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۵ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۱۰ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱۲ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۱۲ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۵ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
دی ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۹ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱۲ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۱۳ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۱۳ )
دی ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۳ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
دی ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۱۱ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۸ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۷ )
بهمن ۱۳۹۴ ( ۱۷ )
دی ۱۳۹۴ ( ۱۴ )
آذر ۱۳۹۴ ( ۱۶ )
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
مهر ۱۳۹۴ ( ۱۴ )
شهریور ۱۳۹۴ ( ۱۳ )
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان