سلام و صبح پنجشنبه تون بخیر و شادی دوستاییییییی گلم...
اول از همه من یه معذرت خواهی بدهکارم به همه تون...
ببخشید که این چند روز غیب شده بودم...فشارو دغدغه ی خونه گرفتن...بعدشم که دو سر سرکار نرفتن میثم و بعدشم که من رفتم خونه ی مامانم و ...
همه ی اینا دست به دست هم داد که اصلا زمان خالی برای این که بشینم با حوصله کامنتارو تایید کنم و پست بنویسم باقی نمونه.
منم ک پست از هول هولکی نوشتن بیزارم و دوس دارم سر حوصله تو خونه ی خودمون در سکوت کامل بشینم و با جزییات فراموون تایپ کنم.
خلاصه که اینطور...میدونم که منو میبخشین و از دستم ناراحت نیستین.
آخخخخ که چقدر حرف داشتم این چند روزه...چقدر اتفاقات افتاد و از همین الان میدونم که این پستم طولانی خواهد شد.
پس آبمیوه ای چایی قهوه ای خوراکیی چیزی اگر میخواین آماده کنین ...خخخخخ.
ساعت نه و ربع صبحه...همین الان کامنتارو جواب دادم و اومدم سراغ پست نوشتن.
امروز چهلم پسرعمه م بود.دیروز بابام بهم زنگ گفت میای؟که گفتم نمیدونم بذار بهت خبر میدم...
راستش برای دیدن فامیل هم که شده دوس داشتم برم و دیداری تازه بشه...
دیگه به میثم زنگ زدم و ماجرای جهلم رو گفتم که گفت نمیخواد بری و خسته میشی و ...
منم دیدم اینجوری میشه دیگه دودل شدم...
راستش از طرفیم با این وضع بی خوابی این چند روز و گرما و اینا خودمم توانشو نداشتم که برم...
خدا رحمت کنه پسرعمه مو...هنوز یادش که میوفتم حالم گرفته میشه...از این که چه ساده رفت و ...
خلاصه که دیگه آخرشب به بابام زنگ زدم و گفتم نمیام.
میثمم تعجب کرد از اینکه نرفتم...گفت اگر میخوای بری بروها...بعدا گردن من نندازی که تو گفتی نرو ...گفتم نه نمیندازم.
خلاصه که اینطور....
از طرفیم دیروز شوهرعمه ی میثمم به خاطر تومور مغزی فوت شد...خمین زندگی میکنن.
و از این جهت امروز صبح مامان بابای میثم دوباره راهی خمین شدن که برن برای مراسم خاکسپاری.
نمیدونم علیرضا رفته باهاشون یا نه...قراره امروز بیاد خونه ی ما یا نه...درجریان نیستم.حالا حتما تا عصری میثم بهم خبر میده.
راستش تا دیشب حالم خوب بود و بعد از چند روز استرس کشیدن بالاخره ریلکس و آروم بودم...
تا این که من خونه ی مامانم بودم و میثم قرار بود شام بیان اونجا...
که دیگه زنگ زد و گفت آوا صاحبخونه اومده ...من دیرتر میام.گفتم باشه.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید تا ساعت یازده و نیم که میثم رسید.
حسابی هم کلافه و شاکی بود...
حالا که ما رفتیم جایی خونه قولنامه کردیم صاحبخونه ی احمق و بی شعورمون میگه من الان هیفده ملیون شمارو ندارم بدم...!!!!
ینی ببینین بی شعوری تا چه حددددد...
خودش هی فشار میاورد که تا آخر این ماه حتما خالی کنین خونه رو ....من خونه مو لازم دارم و ...
حالا که ما خونه گرفتیم دیشب من من کنان برگشته به میثم گفته هفت هشت ملیون دارم و باید بقیه شو جور کنم...
میثمم بهش گفته من خونه قولنامه کردم دیگه خودت میدونی برو جور کن...
خلاصه از دیشب که اینارو شنیدم بازم اعصاب و روانم به هم ریخته...
با خودم میگم انگار استرس خونه قرار نیست مارو ول کنه.انگار باید همش یه چیزی باشه که حالمونو بگیره....
خدا میدونه کار ما با این صاحبخونه ی بی شعور و بی مسولیت به کجا قراره بکشه...
چقدر با ذوق و شوق روز اسباب کشیمون رو تعیین کرده بودیم...قرار بود جمعه ی هفته ی آینده ینی بیست و هشتم تیرماه اسباب بکشیم و بریم خونه ی جدید....
اما خب با این حرفای دیروز صاحبخونه الان فعلا همه چیز رفته رو هوا...
تا پولمونو کامل نده که نمیتونیم پاشیم و خونه رو تحویلش بدیم...در نتیجه اون ورم نمیتونیم خونه رو تحویل بگیریم...
من یکی که انقدر به این مسائل فکر کردم و حرص خوردم مخم پوکید دیگه...
همش با خودم میگم ینی میشه چشمامو روی هم بذارم و ببینم یهویی ده پونزده روز گذشته؟؟
ما اسباب کشی کردیم و رفتیم خونه ی جدید...خونه رو چیدیم و من دیگه دغدغه ای ندارم...برای خودم ولو شدم رو مبل و دارم کتاب میخونم؟؟؟ینی میشه واقعا؟؟؟
با این که یک ملیون تومن دادیم و قولنامه ی خونه ی جدید رو هم نوشتیم اما من بازم میترسم...
با این که صاحبخونه ی جدیدمون آدم خوبی به نظر میرسید و از ما هم خوشش اومد و گفت خونه برای شما...
اما بازم میترسم این صاحبخونه ی لعنتی انقدر پول دادنو کش بده که اون ور خونه از دستمون بره.
هرچند میثم از این بابت دلداریم میده و میگه نگران نباش....حل میشه....
میدونم که خود میثمم به اندازه ی کافی استرس این قضیه رو داره برای همین نمیخوام با آیه ی یاس خوندنم بیشتر عذابش بدم...
خب کار دیگه ای نمیتونیم بکنیم جز این که منتظر بمونیم و از خدا بخوایم که یه جوری پول صاحبخونه جور یشه و بیاره پولمونو بده و ما هم تخلیه کنیم خونه شو...
فقط این وسط تنها چیزی که یکمی دلگرمم میکنه اینه که صاحبخونه مون اون ور قراردادش تموم شده و باید تا آخر این ماه خونه شو تخلیه کنه...
خب در نتیجه باید بیاد اینجا دیگه...
پس باید هرجوری که هست پول مارو جور کنه که بتونه بیاد...
توکلم به خداست....امیدم به خداست...همونطوری که تا الان هوامو داشت و نذاشت اون چیزی ک نمیخوام بشه...
امیدوارم این بارم صاحبخونه بی دردسر و به موقع پولمونو بده و بریم...
خدا میدونه که چقدر ذوق داشتم زودتر بریم خونه ی جدید...
اما خب از دیشب تاحالا که میثم ماجرارو گفته ذوقم کور شده باز....بلاتکلیفی خیلی حس و حال گندیه....
اصلا کاش میشد همه ی مستاجرا خونه دار بشن...مستاجربودن واقعا سخته...
این که سر سال آدم همش تنش بلرزه که الان صاحبخونه جوابش میکنه یا میگه بشینین...این که چقدر پول رهم اضافه میکنه چقدر اجاره ...
همه ی اینا استرسیه که به مستاجرا وارد میشه...
با این گرونیا و قیمت های بالا هم که...
واقعا خدا خودش کمک کنه.هم به ما هم به بقیه ی مستاجرا.
دوست جونام میدونم که این چند وقته خیلی بهتون گفتم دعا کنین و ...میدونم که شمام دیگه خسته شدین از دست من.
اما لطفا با دل مهربونتون برامون دعا کنین که سر این قضیه به مشکل نخوریم..بی دردسر پولمونو بگیریم و بریم...
که حداقل اگر خدا بخواد منم دوماه بافی مونده ی تابستونو یه نفس راحت بکشم....یکمی آرامش بگیرم...
خب از این حرفا بگذریم بریم سراغ تعریفی جات از شنبه به بعد...
یه فلش بک بزنیم به عقب...سعی میکنم تاجایی که ممکنه و یادم میاد اتفاقاتو با جزییات بنویسم...
شنبه بعد از نوشتن پستم گرفتم خوابیدم...چقدرم خوابم میومد و خسته بودم...
دیگه بعد از ظهر که بیدار شدم ناهار خوردم خونه رو یه جاروی حسابی و طولانی کشیدم چون واقعا کثیف و پر از آشغال شده بود.
راستشو بخواین ته دلم منتظر بودم که میثم از سرکار بیاد بریم دنبال خونه بگردیم....
زودتر برنجمو دم کردم و آماده کردم.مایه ی کباب تابه ای رو هم آماده کردم کف تابه و گذاشتم تو یخچال که هروقت از بیرون برگشتیم سریع آماده ش کنم...
ساعت حول و حوش ساعت شش و نیم اینطورا بود که میثم زنگ زد...
منم خوش خیال فکر کردم میخوایم بریم دنبال خونه.خخخ.
گفت آوا من باید امشب حتما موهامو بزنم....از طرفیم مامان میگه شب یه سر بریم خونه ی دایی نجات اینا...برای عیادت.
دایی نجات همون دایی میثمه که خونه شون نزدیک ماست...همین چند روز پیش سکته ی مغزی کرد و ...خب وقت نشده بود بریم دیدنش...
راستشو بخواین میثم که اینو گفت خیلی لجم گرفت...از این که خونه واجب تره یا آرایشگاه رفتن؟؟؟
اما از طرفیم نمیشد دیدن دایی نجات نریم...بالاخره میثم خواهرزاده شه ...
خلاصه میثم گفت دارم میام خونه....بکشم و بریم...
اوووف بازم مواد.ای لعنت به این مواد که اینجوری تو خونه مون موندگار شده ...
خلاصه میثم ساعت هفت و نیم اینطورا بود که رسید...منم نمیخواستم اخم و تخم کنم و شبمونو خراب کنم.
دیگه میدونستم باید اون روز قید دنبال خونه رو رفتن رو بزنم...
از طرفی دیگه واقعا از خونسردی میثم کلافه شده بودم...شب میخواستم باهاش صحبت کنم که بذاره از فرداش ینی یکشنبه با مامانم برم دنبال خونه و یه جارو پیدا کنیم...
خلاصه تو این فاصله که میثم مواد بکشه و آماده بشه منم سریع یه دوش گرفتم و حاضر شدم.یه آرایش ملایم کردم شالمو اتو کردم مانتوی سبز مهمونیمو آماده کردم و دیگه نشستم رو مبل تا میثمم کارش تموم شه....
ساعت یک ربع به نه اینطورا بود که از در خونه زدیم بیرون...تا اینجای قضیه مشکلی نبود و خوب و خوش بودیم...
داشتیم میرفتیم دنبال مامان میثم و علیرضا...
توی راه فردیس میثم یهویی شروع کرد به غر زدن و داد و بیداد کردن!!
که آره ..من میخوام صفادشت خونه بگیرم امسال.تو مگه زن من نیستی؟؟باید هرجا من میرم بیای و ..
خلاصه هی گفت و گفت و گفت..
منم خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم که دعوامون نشه...دوس نداشتم درست موقعی که داریم میریم دنبال مامان میثم دعوامون شه و اونم بفهمه و راه دخالت باز بشه...
خلاصه که خودمو خیلی کنترل کردم که از اون جوابای کوبنده م ندم و نگم که من اصلا صفادشت بیا نیستم کلا...
گفتم باشه میثم جان...الان آروم باش...شب رفتیم خونه صحبت میکنیم حالا...
خلاصه ...ررفتیم مامان میثم و علیرضا رو هم سوار کردیم و پیش به سوی خونه ی دایی نجات اینا...
رفتیم اونجا پسر دایی نجات هم اونجا بود.همونی که با خانومش خونه شون صفادشته!!
دیگه یه یکساعتی اونجا بودیم..
طفلکی دایی میثم چقدر لاغر شده بود...چقدر شکسته شده بود..
فعلا یک طرف بدنش هم حس نداره و دست و پاشو نمیتونه تکون بده...حرف زدنم یکمی سخت شده...
خلاصه که حالم خیلی گرفته شد...خدا شفاش بده...
هنوز نیم ساعت نبود نشسته بودیم که سری مهمون اومد...گویا مهمونا پسرعمه ی مامان میثم محسوب میشدن و خب منو تاحالا ندیده بودن...
دیگه این که چون من کنار علیرضا نشسته بودم و با هم حرف میزدیم باز منو جای زن علیرضا اشتباه گرفتن!!!
عاقا من خیلی خجالت میکشم این جور مواقع....این بار چندمه که این اتفاق میوفته...
نمیدونم واقعا چه فکری در مورد علیرضا میکنن؟بچه خیلی سنش کمه که هنوز...
دیگه مامان میثم سریع گفت آوا زن پسربزرگمه و ...
خلاصه یه نیم ساعت دیگه هم نشستیم و میثمم یهویی برگشت به پسرداییش علی گفت صفادشت قیمتا چنده؟؟؟
دیگه بحث صفادشت باز شد و من داشت خون خونمو میخورد انقدر که کلافه بودم...
در آخرم که موقع خداحافظی میثم به علی گفت برای ما فکر یه واحد باش و اگر مورد خوبی بود بهم خبر بده و ...
هی من زیر لب میگفتم خدایا بهم آرامش بده...خدایا کمکم کن بتونم خودمو کنترل کنم...
دیگه برگشتی تا فردیس هم که علیرضا رانندگی کرد...رفتیم مامانشو علیرضارو رسوندیم خونه و خودمونم پیش به سوی خونه...
دیگه وقت هم نشد میثم بره آرایشگاه موهاشو بزنه.چون کدوم آرایشگاه ساعت یازده و نیم شب هست؟
بعدشم این که میثم این بار آرایشگاهشو انتخاب کرده بود و میخواست بره پیش آقا ماشاالله ...!که خب اونم اون ساعت مغازه ش بسته بود...
همین باعث شد که جرقه ای بشه که میثم نخواد یکشنبه سرکار بره...
دیگه نمیدونم شنبه شب چه جوری گذشت...
برگشتیم خونه و من سریع دست به کار شدم کباب تابه ای رو آماده کردم و شام خوردیم..
درحین شام خوردن به میثم گفتم که من صفادشت نمیتونم بیام...اونجا راه دانشگاهم دور میشه...بهش گفتم حتی خودتم به داییت دور میشی و صبحا چه جوری میخوای بیای هر روز هر روز؟
خلاصه براش کلی دلیل و برهان منطقی آوردم...
میثمم در آخر گفت خب وقتی خونه پیدا نشه با پولمون چیکار باید بکنیم؟؟؟
که منم گفتم خب ما که هنوز نگشتیم درست و حسابی.شاید پیدا شد...خداروچه دیدی؟
که میثم گفت باشه تا آخر این هفته مارلیکو میگردیم اگر پیدا نشد میریم صفادشت خوبه؟؟؟منم برای این که آروم بشه گفتم باشه.
این از شنبه مون که اینطوری گذشت...
یکشنبه صبح من زیاد حرف میثمو جدی نگرفته بودم که نمیخواد بره سرکار...
پاشدم ساعت شش و نیم بیدارش کردم....که پاشد گفت چرا بیدارم کردی و نمیرم سرکار...
دیشبش یه مورد خونه تو دیوار دیده بودم که نوشته بود پنجاه متری.طبقه ی پنجم.سی و دو ملیون رهن کامل!!!
خب درسته طبقه ش خیلی بالا بود اما قیمتش مناسب بود.دقیقا کوچه ی پشتی خودمون بود.
خب من به میثم گفته بودم که بذاره فردا صبحش ینی یکشنبه با مامانم برمم این موردو ببینم...
یکشنبه صبح که میثمو بیدار کردم گفت امروز نمیرم سرکار که هم بریم خونه ببینیم و هم برم آرایشگاه موهامو بزنم...
دیگه به داییشم پیام داد و گفت نمیام امروزو و گرفتیم خوابیدیم تا ساعت ده.
ساعت ده دیگه بیدار شدیم...
چند تا مورد جدید تو دیوار گذاشته بودن...
من همون موقع تو تلگرام شماره شونو برای مامانم میفرستادم که مامانم زنگ بزنه پرس و جو کنه...
ساعت یازده و نیم اینطورا بود که میثم زنگ زد به شماره ی این خونه طبقه پنجمیه که اگر هست بریم ببینیم.طرف بنگاهی بود خونه هم تخله بود گفت الان بازدید نداریم و عصری ساعت شش به بعد بیاین!
یه مورد دیگه هم تو دیوار پیدا کردم که اجاره ش بالا بود نوشته بود سی ملیون رهم با ششصد اجاره اما فوق العاده تمیز و لوکس.
دیگه اینو هم دادم مامانم زنگ زد که اونم گفت برای بازدید ساعت شش به بعد بیاین...
خلاصه این شد دوتا مورد که باید میرفتیم میدیدم...
هرچند من دلم با این خونه طبقه پنجمیه بود بیشتر.چون قیمتش خیلی مناسب بود و دیگه بابت اجاره حرف خور نمیشدم...
دیگه روزو که بیدار بودیم...ساعت دو اینطورا بود که با میثم حاضر شدیم و رفتیم بیرون.
میثم میخواست مواد بخره رفتیم خریدیم و بعدش گفت حالا چیکار کنیم که گفتم بریم ناهار بخوریم...هردومون حسابی گرسنه مون بود.
خلاصه رفتیم ساندویچی....دوتا جیزبرگر سفارش دادیم و تا اون دوتا حاضر بشه دوتام سمبوسه خریدیم و خوردیم.خخخخ زن و شوهر پر خوری هستیم ما...
خلاصه ساندوچیمونم خوردیم و ساعت چهار و نیم اینطورا بود که برگشتیم خونه که یه استرراحتی بکنیم و شش و نیم دوباره بریم بیرون دنبال خونه و شب هم که میثم بره آرایشگاه.
دیگه تو این فاصله من یه دوش گرفتم و یکمی ولو شدم رو مبل..
بعدشم که هی ثانیه شماری میکردم زودتر عصری بشه و بریم خونه هارو ببینیم...
از ساعت شش من هی به خودم پیچیدم و هی به میثم گفتم بریم بریم تا این که ساعت هفت بالاخره حاضر شد و از خونه زدیم بیرون.
اول رفتیم بنگاه این خونه طبقه پنجمیه رو ببینیم...
یکی رو باهامون فرستاد که بازدید کنیم...
نگم براتون که چقدر پله داشت این خونه....تفریبا مثل یه برج بود.اصلا طبقه ی پنجم نبود که....خیلی بیشتر بود....
بعد نکته ی عجیبش این بود که آسانسور نداشت...
ینی جاشو گذاشته بودنا...اما نامردا موتورشو نخریده بودن و اصلا خود آسانسورو نصب نکرده بودن تو این ساختمون!!!
خلاصه دقیقا مردیم تا این همه پله رو بریم بالا و برسیم به واحد مورد نظر...
خب اون لحظه من بدبخت از ترس صفادشت رفتن هر خونه ای میدیدم میگفتم همین خونه و همینو بگیریم...
اون واحدی هم دیدیم واقعا کثیف نبود..اما زیاد جالب هم نبود...
مثلا این که اتاق خوابش موکت بود...آشپزخونه شم کابینت درست حسابی نداشت با این که ام دی اف بود اما کلا دوتا دونه در بود!خب معلومه که هیچی توش جا نمیشه دیگه...
خلاصه میثم که خوشش نیومد اما من نظر خاصی نداشتم در موردش...
قرار شد که تا شب خبر بدیم بهشون...
وقتی نشستیم تو ماشین میثم گفت نظرت چیه؟؟؟که من گفتم خوب بود!!!
میثم گفت واقعا این خوب بود؟؟؟؟؟مخت سرجاشه آوا؟؟؟؟؟
گفتم خب واقعا بد نبود...به جز مشکل پله ها و طبقه ش مشکل دیگه ای که نداشت....
میثمم برگشت گفت آوا من یا همینجا خونه ی خوب میگیرم یا میرم صفادشت!!
منم برای این که الکی باب کل کل باز نشه چیزی نگفتم و حرکت کردیم...
زنگ زدیم به خونه دومیه که پیدا کرده بودم.همون که اجازه ش ششصد بود و نوشته بود خیلی تمیزه...اونم تخلیه بود..گفت همین الان میتونین بیاین ببینین.
خود صاحبخونه اون لحظه تو خونه بود..
دیگه اینطوری شد که ما هم رفتیم سمت اون خونه..
این خونه ای که میگم تو کوچه ی پروانه بود...ینی بهترین کوچه ی مارلیک.جای شیک و یه جورایی بالاشهر مارلیک محسوب میشد.
خب من تاحالا تو اون کوچه ها نرفته بودم چون از خونه ی ما فاصله داشت...
اما همین که رسیدیم اون کوجه من دلم خواست...بسکه کوچه ش خوب بود..پهن و پردرخت...خونه های تمیز و مرتب...
تو دلم گفتم آی خدا چی میشد پول داشتیم و همین خونه رو میگرفتیم...
خلاصه درو برامون باز کرد و رفتیم بالا.این خونه طبقه ی چهارم بود اما پله هاش زیاد آزاردهنده نبود...پارکینگ و انباری هم داشت.
خلاصه رسیدیم بالا و در خونه که بازشد دل جفتمون آب شد...
بسکه این خونه تمیز و مرتب بود همه چیزش...و البته خوش نقشه...
هم من و هم میثم خوشمون اومده از خونه...نگم براتون که چه حموم دستشویی شیکی داشت.چه آشپزخونه ای...با دوتا اتاق خواب رو به کوچه و دلباز و نورگیر...
خلاصه که هم من هم میثم خوشمون اومده بود.
اما خب من به گرفتنش اصلا فکر هم نمیکردم چون میدونستم ششصدتومن اجاره برای ما خیلی زیاده و نمیتونیم..
اما میثم که حسابی چشمش گرفته بود شروع کرد به صحبت کردن با صاحبخونه ما دو نفریم و ..بی سروصدا و تمیزیم و ..
در آخرم گفت ما اگر بخوایم این خونه رو چند بهمون میدی؟؟؟که اونم گفت تا شب خبرمیدم.
گویا میخواست یه فکری بکنه و با بقیه ی مشتریا مقایسه کنه...
اما آخرین حرفی که زد این که بود که قرارداد ده ماهه بنویسیم!!!!
اینو که گفت آب سرد خالی شد رو سرمون.میثم گفت چرا؟؟که گفت چون ما میخوایم خرداد سال دیگه از شیراز بیایم اینجا زندگی کنیم!
خب دیگه موضوع این خونه خود به خودی کنسل شد...
نمیشد این همه هزینه ی اسباب کشی و بنگاه کنیم برای ده ماه که...
طفلکی میثم حالش خیلی گرفته شد....دیگه خداحافظی کردیم و قرار شد خبر از اون باشه...
اومدیم تو ماشین که میثم گفت خیلی این خونه رو دوس داشتم...جاش عالیه...خود خونه خوب بود...
بعدشم شروع کرد به دردودل کردن که لعنت به بی پولی و کی دلش میخواد جای بد زندگی کنه ؟؟؟
گفت واقعا فکر کردی من بی مغزم که اینجارو این کوچه ی قشنگو ول کنم بخوام صفادشت زندگی کنم ؟؟؟
گفت اما خب آدم گاهی مجبوره دیگه...
در آخرم گفت یا من اینجاها خونه ی درست حسابی میگیرم یا این که خداشاهده شنبه صبح میرم صفادشت خونه میگیریم...
ساعت ساعت هشت و نیم اینطورا شده بود...
رفتیم ارایشگاه و میثم با آقا ماشاالله صحبت کرد قرار شد ساعت یازده میثم بره آرایشگاه موهاشو بزنه.
دیگه تا برگردیم و برسیم خونه ساعت شد نه و نیم شب.
تو این فاصله هم دوبار مامان میثم زنگ زد بهش که خونه ی اجاره دار نگیریا ...نمیتونیا....
خلاصه نه و نیم شب اومدیم خونه.خسته و کلافه و در حال حسرت خودن برای اون خونهه...
من که از خستگی ولو شدم رو مبل....شروع کردم دیوارو چک کردن...
همون لحظه یه مورد جدید گذاشتن تو دیوار.
یه خونه ی شصت و پنج متری توی همون خیابونی که میثم دوست داشت....کوچه بغلی اون خونه تمیزه که خوشمون اومد!!!
قیمتشم سی تومن ماهی پونصد!
دیگه سریع دادم میثم زنگ زد به بنگاه که گفت کی میشه خونه رو دید؟؟؟اونام گفتم که هماهنگ میکنیم خبر میدیم بهتون.
دو دقیقه بعد زنگ زد گفت ساعت دوازده شب میتونین بیاین خونه رو ببینین؟؟؟؟
خب ما یکمی تعجب کردیم اما بنگاهیه توضیح داد که صاحب این خونه شهرستانیه و صبح زود میخواد بره...الانم مهمونیه و ساعت دوازده شب میاد...گفته اگر میخوان بیان ببینن ...
که دیگه میثم گفت بله میتونیم بیایم و قرار شد برای دوازده شب.
تو این فاصله میثمم بدو بدو آماده شد که بره آرایشگاه و برگرده که بریم خونه رو ببینیم....
تا میثم رفت منم دست به کار شدم شامو آماده کردم....
هی خدا خدا میکردم که این خونه خوب باشه و یکمی هم سر اجاره ش بهمون تخفیف بده و بتونیم بگیریمش....
شامو هم که فیله ی سوخاری بود سرخ کردم سیب زمیینی هم سرخ کردم سالادم درست کردم و ظرفارو هم شستم....
منتظر بودم میثم از آرایشگاه برگرده شامو بخوریم و ساعت دوازده شب بریم خونهه رو ببینیم...
اما خب هرچی منتظر موندم خبری از میثم نشد تا یک ربع به دوازده شب که زنگ زد گفت آماده شو بیا پایین.
دیگه وقت نشد بیاد بالا شام بخوریم...
خلاصه منم با کلی استرس و فکر و خیال بدو بدو مانتو پوشیدم و رفتم پایین...رنگ و روم مثل گچ سفید شده بود بسکه فکر و خیال کرده بودم...
خلاصه رفتیم به آدرس مورد نظر...کوچه ی پامچال.ینی دقیقا کوچه بغلیه همون خونه خوبه که عصری دیده بودم...
این کوچه هم دست کمی از اون یکی نداشت...تمیز و پهن و پردرخت بود...من که پسندیدم.
دیگه دو دقیقه بعدشم بنگاهیه که یه پسر جوون بود رسید و دو دقیقه بعدشم که خود صحابخونه که یه مرد میانسال بود رسید.
از ماشین پیاده شدیم و سلام علیک کردیم و وارد خونهه شدیم...
خب من از همون اول از خونهه خوشم اومد..
به جز اون خونه عصریه که خیلی تمیز بود این اولین خونه ای بود که میدیدم مشاعاتش تمیز بود...
ینی در ورودیش تمیز بود...یه حیاط کوچولوی مرتب داشت...بعد راه پله ها و دیوارش تمیز بود..پارکینگ و انباریاش مرتب بود...
و از همه مهم تر این که طبقه ی دوم بود...
تا در خونه باز بشه من خدا خدا میکردم که توی خونه هم تمیز و مرتب باشه که همینم شد...
خونه هم خوب بود و به دل من نشست...یه نفس راحت کشیدم....
آشپزخونه ش مرتب بود...کابینتاش ام دی اف و تمیز....با این که شصت و پنج متره و یک خوابه اما هالشو خیلی قشنگ مربع شکل و بزرگ در آورده...
اتاق خوابشم خوب بود...یه اتاق متوسط با یه بالکن کوچولو....با یه کمد دیواری بزرگ.
حمومشم ته اتاق خواب بود و تمیز...دستشوییشم خوب بود و شیرآلات رو تازه عوض کرده بودو ...
دیواراهم با این که تازه نقاشی نبود اما کثیف و داغون نبود و در حد خوب بود.
خلاصه که من خونه پسندیدم.
تنها ایرادی که این خونه داره اینه که هالش پرده خور نیس ینی خونه نورگیر نیست....پنجره به بیرون و رو به کوچه نداره...
خب برای من و مامانم این موضوع خیلی مهمه....
این خونه فقط یه پنجره داره اونم اتاق خوابشه که رو به ملک پشته...ینی رو به حیاط ساختمون...
اما خب انقدر خونه ها گرون شدن که نمیشه برای هر چیزی مته به خشخاش گذاشت...نمیشه بخوایم همه چیز خونه اوکی باشه....
دیگه منم از این مورد گذشتم و طی سبک سنگینی که کردم دیدم وقتی خود خونه و جای خونه عالیه چرا الکی گیر بدم و بگم چون پنجره به کوچه نداره نمیخوام؟مگه من در طول روز چقدر میرم دم پنجره؟؟؟
خلاصه که میثم به من اشااره کرد گفت پسندیدی؟که با سر اشاره کردم آره.
بعدشم که وایستادیم با صاحبخونه حرف زدن و چونه زدن سر فیمت اجاره...
آقای صاحبخونه هم چندین بار اعلام کرد که من از شما دوتا جوون خوشم اومده و دلم میخواد خونه مو به شما بدم...
دیگه میثم میخوست سر اجاره خیلی چونه بزنه و قیمت رو تا میتونه کم کنه....
که دیگه صاحبخونه گفت به خاطر گل روی خانومتون که انقدر باشخصیته و چهره ش معصومه پنجاه تومن کم میکنم....
در آخرم گفت پس خونه مال شما...
گفت من صبح دارم میرم ملایر.صبح زود میرم قولنامه رو امضا میکنم و میرم....شما هروقت خواستین اسباب بکشین قبلش به من خبر بدین که من بیام....
خلاصه که اینطوری شد خونه رو پسندیدیم و گرفتیم...
دیگه خداحافظی کردیم و آقای صاحبخونه رفت ما هم با بنگاهیه رفتیم بنگاه ساعت یک نصفه شب بود...
اونجا صدهزارتومن برای بیعانه کارت کشیدیم و قرار شد فردا عصرش میثم بره بنگاه یه مقدار پول ببره که قولنامه رو بنویسیم...
دیگه برگشتیم خونه و من یه نفس راحت کشیدم و ...
شامو گرم کردیم خوردیم که واقعا بعد از یک هفته این اولین شامی بود که واقعا بهم مزه داد...چون خیالم راحت شده بود.
اما خب از طرفیم نگران اجاره بودم....صدبار به میثم گفتم که اگر به خاطر من داری این کارو میکنی نکن و بازم میگردیم و یه خونه ی معمولی تر پیدا میکنیم...
که دیگه گفت نه من خودمم خوشم اومده و میخوام جای خوب زندگی کنم و ...
دیگه نشستیم صحبت کردیم که از خونه ی جدید میثم باید مواد مصرف نکنه..صرفه جویی کنیم....میثم گاهی عصرا با ماشین کار کنه و پول جمع کنیم که آخر ماه ها بتونیم چهار و پنجاه تومن اجاره رو به موقع بدیم...
تازه چهارصد تومنم قسط این ده ملیون هست که تا الان مامان میثم خودش پرداخت کرده...
اما از این ماه که ده ملیون رو بگیریم خودمون باید پرداخت کنیم...
ینی اونا نگفتن که خودتون بدین.اما میثم خودش میگه که دلم نمیاد بیشتر از این به بابام فشار بیاد و با این فلب مریضش بره کار کنه که قسط منو بده و ...
خلاصه که از ماه جاری قراره ماهی هشتصد و پنجاه هزارتومن اجاره و قسط داشته باشیم...امیدوارم از پسش بربیایم.
هرچند این قسط یکسالش مونده و همیشگی نیست....بعد تموم میشه.
خلاصه اینم از یکشنبه مون...در آخر نفس راحت و ریلکس شدن من.
میثمم حسابی به خودش غره شده بود که دیدی من خونه ی خوب برات گرفتم؟دیدی همونی شد که خودت خواستی؟؟
منم برای این که دلشو به دست بیارم کلی ازش تشکر کردم و ...
خلاصه گذشت تا دوشنبه صبح...
دوشنبه صبح پاشدیم میثم مواد بکشه بره سرکار...
که موادکشیدن همانا و بد شدت حالشم همانا...شب قبلشم باز دوساعت خوابیده بودیم فقط.
دیگه این که ساعت هشت صبح به دایی جمشید نرسید و...
گلاب به روتون حالت تهوع و ...
به داییش پیام داد که من حالم بد شده و نمیتونم بیام.
دیگه دوشنبه صبحم گرفتیم خوابیدیم...خوابیدیم تا ظهر ساعت دو و نیم.
ساعت حدود پنج و نیم بعد از ظهر بود که یکی از دوستام پیام داد که رتبه های کنکور ارشد اومده...
خب من خیلی غافلگیر شدم.میدونستم که رتبه ها دوشنبه میاد اما هشت شب منتظرش بودم.
همین که پیامو دیدم قلبم شروع کرد به تند تند زدن...استرس شدید گرفتم جوری که قلبم داشت وایمیستاد.
بدو بدو رفتم شماره پرونده و این جور چیزارو آوردم و نشستم پای کامپیوتر.
راستش اصلا هیچ ایده ای نداشتم که رتبه م چند میخواد بشه...
دیگه صفحه رو که باز کردن چندتا رتبه دیدم که اصلا نمیدونستم چی به چیه و هول شده بودم.
خدا خیرش بده دوستم تو پیام کلی راهنماییم کرد و همه چیزو بهم گفت.
خب همونطوری که استوری هم گذاشتم کد ضریب یک رو رتب م شده 1512.
ضریب دو رو شده 687.
و ضریب سه رو شده 1177.
راستش اون لحظه اصلا نمیدونستم که رتبه م خوبه یا بد.
به محض این که رتبه مو دیدم استرس تموم شد و دیگه برام مهم نبود...ینی آروم شده بودم کاملا...
میدوونستم که ددولتی تهران قبول نمیشم با این رتبه.خب من همونطور که قبلا گفته بودم انتظاری هم نداشتم.میدونستم که دولتی تهران حقم نیست...
به هرحال خیلیا از من بیشتر درس خوندن...کلاس رفتن...آزمون دادن.خلاصه بیشتر وقت گذاشتن...
اما خب با همه ی اینا با این که میدونم دولتی ی تهران قبول بشو نیستم اما از رتبه م راضیم...
به هرحال من تلاشمو کردم...اونقدری که در توانم بود...چه صبحایی که با ذوق و شوق درس خوندم.چه شبایی که در کنار تاریخ خوندن تست زدم و ...
خلاصه اینم شد نتیجه ش.هرچی که هست من راضیم چون حاصل مقدار تلاش خودمه.دسترنج خودمه با اون همه مشکلی و دغدغه ای که داشتم....
خونه بودیم تا ساعت هفت شب که از بنگاه زدن زنگ گفتن بیان برای قولنامه.
خب امسال مامانم سه ملیون بهمون داد...یک ملیون که خودش دادو دو ملیونم که از خاله فاطی وام گرفتیم...قرار بود قسطشو خودمون بدیم ماهیانه که دیگه مامانم گفت نمیخواد شما بدین و خودم میدم...
گفت چون جاره خونه تون بالا ست من قسط این دو تومن رو میدم که بهتون فشار نیاد.درنتیجه شد سه ملیون که به ما داده.
دیگه این که رفتیم بنگاه...
قولنامه رو نوشتیم و امضا کردیم و یک ملیون هم پول دادیم...قرار شد چند روز بعدشم چند ملیون دیگه ببریم بدیم و بقیه شم که روز کلید گرفتن...
اینم از این.ببالاخره بعد از کش و قوس های فراوون خونه هم گرفتیم اونم یه خونه ی خوب باب میل من.
برگشتی خونه هم من به میثم گفتم باید شیرینی بدی....
که گفت باشه بریم بستنی بخوریم.
خلاصه رفتیم بستنی فروشی سرکوچه مون...اونجا دو تا ظرف معجون خوردیم و بعدشم بستنی فالوده خریدیم و اومدیم خونه...
دیگه وفتی رسیدیم خونه میثم گفت زنگ بزن به مامانم خبر بده که خونه گرفتیم.
اوووف قسمت سخت کار.
زنگ زد به مامانش و خبر دادم که در کمال ناباوری و تعجب در مورد اجاره ی چهارصد و پنجاه تومن چیزی نگفت و ...
گفت خونه مبارکتون باشه و ..فقط باید پول جمع کنین که بتونین اجاره هاتونو بدین و ...
بعدشم که پرسید خونه کجاست؟گفتم کوچه ی پامچال که گفت به به چه کوچه ی خوبی و ...
خلاصه که اینم از این و اتمام روز دوشنبه مون.
دیگه آخر شبم که استامبولی درست کردم و خوردیم.
سه شنبه هم که قرار بود من برم خونه ی مامانم..
صبح سه شنبه بیدار شدیم میثم موادشو کشید و منو رسوند خونه ی مامانم و بعد از دو روز بالاخره رفت سرکار...
منم رفتم پیش مامانم تو یه تخت گرفتیم یکمی خوابیدیم تا ظهر...
مامانم هی میگفت برات سورپرایز دارم و ....
هی من میگفتم چی که نمیگفت...گفت باید بریم تهران....
خلاصه بیدار شدیم ناهار خوردیم و من یه دوش گرفتم و ساعت چهاربعد از ظهر راهی تهران شدیم...
تو راه هی میگفتم چه خبره بگو دیگه...
خب من فکر میکردم داریم میریم خونه ی غزاله اینا...
دیگه نزدیک تهران که رسیدیم گفت بلیط کنسرت گرفتم و داریم میریم کنسرت رستاک!!
خب من انتظار هرچیزی رو داشتم جز این ...خیلی ذوق زده شدم...
چون رستاک رو دوس دارم...آهنگاشو...خودشو...کلا طرفدارشم دیگه.بعدشم از وقتی تو نمایشگاه کتاب دیدمش و ازش امضا گرفتم بیشتر خوشم اومد...
خلاصه مامان خانومی دوتا بلیط کنسرت رستاک رو گرفته بود که منو خوشحال کنه که واقعا هم خوشحال شدم...
من تا به حال کنسرت نرفته بودم و این اولین بارم بود....
خب از مترو تهران اسنپ گرفتیم و پیش به سوی برج میلاد.کنسرت تو سالن برج میلاد بود ساعت شش و نیم عصر.
ساعت شش بود که رسیدیم...
تا بریم سالن رو پیدا کنیم و آب بخریم و بریم تو ساعت شد شش و ربع.
منو که حسابی جو گرفته بود و خوشحال بودم.منتظر بودم رستاک زودتر بیاد رو صحنه....
جامونم به شدت خوب بود و کاملا جلو بودیم.....
دیگه این که ساعت یک ربع به هفت بود که رستاک بود و سالن ترکید...چقدر هوادار اونجا بود...دخترا و پسرا جیغ میزدن و ...
واییی که خیلی عالی بود کنسرت...
منی که فکر نمیکردم روم بشه شلوغ کنم با تک تک آهنگای رستاک جیغ زدم و باهاش خوندم...
وقتی آهنگاش تموم میشد هورا میکشید و دست میزدم....
بعضی آدمام که یهویی پارازیت میدادن و جیغ میزدن رستااااک عاشقتم.....
خود رستاکم از اون چیزی که من فکر میکردم پر انرژی تر بود.من فکر میکردم آهنگاشو خیلی ملایم بخونه ...اما به معنای واقعی ترکوند و انرژی گذاشت....
منم که کلی انرژیمو تخلیه کردم باهاش خوندم و احساساتی شدم و ...از بیشتر آهنگاشم فیلم گرفتم....
خلاصه که سورپرایز مامانم به شدت خوب بود...برای منی که اولین بارم بود میرفتم کنسرت ...به شدت خوشم اومد و هی به مامانم میگم بازم بریم بازم بریم....
دلم میخواد کنسرت مسیح و آرش رو برم...و ایهام...و رضا صادقی ....
اما خب دیگه تا ما بیایم جابه جا بشیم و اینا ماه محرم و صفر میشه و کنسرت ها تعطیل میشه و میمونه برای آبان و آذرماه.اون موقع حتما بازم میریم.
داشتم با خودم فکر میکردم که من اینجا با کنسرت رستاک انقدر هیجان زده شدم اگر میشد برم کنسرت شادمهر چیکار میکردم اون وقت؟؟؟
فکر کنم خودمو میکشتم بسکه جیغ میزدم و بالا و پایین میپریدم...
یکی از آرزوهای فانتزی من رفتن به کنسرت ابی و بغل کردنشه....و رفتن به کنسرت شادمهر و دیدنش از نزدیک..!!
خلاصه که اینطور اینم از سه شنبه مون که به شدت خاطره انگیز شد...
چشم به هم زدیم و دو ساعت گذشت و ساعت یک ربع به نه بود که کنسرت تموم شد...حدود بیست تا از بهترین آهنگاشو خوند...
دیگه باید میرفت استراحت میکرد برای سانس بعدی..
وقتی اومدیم بیرون یه چندتایی عکس گرفتیم و بعدشم که حسابی گرسنه مون بود رفتیم همونجا شام بخوریم...
پیتزا سفارش دادیم که بعد از کلی طول کشیدن آماده شد چون حسابی شلوغ بود.
پیتزاشم به شدت بدمزه بود...ینی اصلا جالب نبود...من پیتزای رست بیف سفارش داده بودم پر از گوشت بود اما مزه ش خوب نبود جدا.
فقط چون حسابی گرسنه مون بود به زور خوردیم...
بعدشم که اسنپ گرفتیم و پیش به سوی کرج.
ساعت یازده شب بود که رسیدیم.خسته و کوفته.
به میثم زنگ زدم که اونم بیرون بود.رفته بود مواد بخره.اوووف.سه شنبه رو هم کشید...
دیگه سه شنبه شب کار خاصی نکردیم...ولو بودیم رو مبل و فیلمایی که من از کنسرت گرفته بودمو نگاه میکردیم...بعدشم که استوری گذاشتیم و ...
اما دیروقت بود که خوابیدیم.مامانم ساعت چهارصبح خوابید و منم پنج صبح.در نتیجه دیروز که چهارشنبه باشه ساعت دو ظهر بود که بیدار شدم.
البته مامانم قبل از من بیدار شده بودم.ناهار سوپ درست کرده بود و برای شامم باقالی پلو.
دیگه خونه بودیم تا عصری...دوش گرفتم و عصری با خاله م قرار داشتیم.
رفتیم یه جا نشستیم بستنی خوردیم و حرف زدیم و ..
من یه مقدار پول داشتم....که مامانم برای کادوی تولدم داده بود بهم.اوووه یک ماهی بود که دست نخورده مونده بود..میخواستم مانتو بخرم باهاش...
که دیگه دیروز در کمال تعجب یه مانتو جین دیدم که خوشم اومد...
امیدی نداشتم که سایزمو داشته باشه اما داشت.
دیگه رفتیم پوشیدیم و خوشم اومد.تو تنم خیلی خوب بود.نسبت به مانتوهای دیگه م خیلی متفاوت تر بود...
خاله م و مامانم گفتن قشنگه و بخر...
خب دکمه نداره جلوش اما قزن بسته میشه...فقط وسط قزن هاش یکمی باز میمونه که اونم باز حدس زدم شاید میثم گیر بده و بگه این چرا اینجوریه رفتم یه زیرسارافونی آستین حلقه ای بلند هم خریدم که زیرش بپوشم...
خلاصه دیروز خیلی یهویی طور مانتو هم خریدم.بدون این که زیاد دنبالش بگردم و ...
تا عصری که بیرون بودیم بعدشم رفتیم میوه خریدیم و برگشتیم خونه.
عصری به میثم زنگ زدم گفتم خودم باید برگردم خونه یا میای دنبالم؟که گفت میام.
شب هم قرار بود برای شام داییم بیاد پیشیمون...
ساعت نه بود که داییم اومد...
دیگه نشستیم با هم انتخاب گرایش ها و دانشگاه هارو انجام دادیم....
خب من صدتا انتخاب داشتم...ینی میتونستم تا صد تا انتخاب بزنم...
اما همه ی دفترچه رو که خوندیم و انتخاب های منو این رو اون ور کردیم کلا شد بیست تا دونه!!
که خب از بهترین دانشگاه تهران روزانه شروع کردم به زدن...بعدش شبانه ها و در آخرم پیام نور کرج.
اینارو لیست کردیم و رو کاغذ نوشتیم.کلا شد بیست تا دونه...
برای منی که شهرستان رو نمیتونم برم دیگه زدنش معنایی نداشت....وگرنه صدتارو میشد پر کرد...
منم که روزانه هارو مجاز شدم اما به قول دایییم میگه با این رتبه م به تهران روزانه اصلا دل نبند چون قبول نمیشی...
داییم که میگفت فقط برای پیام نور کرج شانس داری...اونم نه صد درصد...مثلا هشتاد درصد اینطورا...
دیروز که با داییم حرف میزدم...میگفت خب تو که نمیخوای شهرستان بری..از طرفیم دلت دولتی میخواد..خب صبر کن سال بعد کنکور بده...
میگفت تو که میگی زیاد درس نخوندی و این رتبه رو که نسبتا خوبه آوردی پس حتما سال دیگه بخونی بهترم میشی و دولتی تهران قبول میشی...
والا داییم که میگه عجله نکن...پیام نور نرو و بذار سال بعد دولتی بری...
خودم اما نمیدونم چیکار کنم...به شدت دو دلم...
با خودم میگم بشینم برای سال بعد بخونم و در همین حین تاریخمم که دارم میخونم و بیکار نیستم...
از طرفی میگم خب اگر یکسال صبر کردم و بازم سال بعد دولتی تهران قبول نشدم چی؟اون وقت خیلی حالم گرفته میشه که یکسالمو هدر دادم....
خلاصه که به شدت گیجم که چیکار کنم...
حالا من امروز باید بشینم انتخاب گرایش اینارو بزنم و وارد سایت کنم...
توکل به خدا منتظر میمونم تا شهریور نتیجه ها بیاد...اون وقت تصمیم میگیرم....اگر پیام نورو قبول شدم اون وقت تصمیم میگیرم که برم یا نرم....
دیشبم من و مامانمو داییم ساعت ده و نیم شاممونو خوردیم...ساعت یازده و نیم بود که میثم رسید.داییم یه نیم ساعتی پیشمون بود و بعدش رفت....
دیگه مامانم برای میثم غذا گرم کرد خورد و ساعت یک بود که اومدیم خونه مون.
البته از انبار مامانمم کلی کارتن آوردیم خونه مون و گذاشتیم تو انبار.
که اگر خدا بخواد و خبر خوبی از صاحبخونه مون برسه و بگه پولتونو میدم وسط هفته مامانم یه روز بیاد و شروع کنیم اسبابارو جمع کردن.
این بود ماجرای این چند روز...
ساعت یازده و ربع صبح شد دقیقا دوساعته که دارم تایپ میکنم...
انگشتام شدید درد گرفته...
من دیگه برم دوستای گلم...ببخشید اگر پستم خیلی طولانی شد...
لطفا لطفا برامون دعا کنین که صاحبخونه بی دردسر پولو بده و بتونیم با دل آروم و خوش از این خونه بریم و به مشکل نخوریم.
خب من دیگه برم بگیرم بخوابم که دیشبم باز چون میثم مواد کشیده بود کلا سه ساعت خوابیدیم.
سه و نیم خوابیدیم و شش و نیمم بیدار شدیم...
آخر هفته ی خوبی داشته باشین دوست جونا.
پی نوشت:
دوستان میشه لطفا برای حل شدن مشکل یکی از دوستام یه امن یجیب بخونین؟؟؟ممنون میشم.
پی نوشت دوتا:
بچه ها به نظرتون با رنگ سبز پررنگ چه رنگی ست میشه؟؟
آخه میخوام برای خونه ی جدید ست سطل دستشویی و فرچه و این جور چیزا بخرم....
این خونه ای که گرفتیم رنگ کاشیای حموم دستشوییش سبز پررنگ و سفیده..
به جز سفید چه رنگی رو پیشنهاد میکنین که باهاش خوب بشه؟